_ و توی احمق لعنتی هیچ وقت به من مدیون نیستی.
بازو اون رو ول کرد و دستور داد:
برو طبقه بالا و تا من نگفتم حق نداری پات رو بیرون بذاری.زین بی هیچ حرفی به حرف لیام گوش داد و رفت طبقه بالا. لیام فوری دست به کار شد. جنازه اون مرد رو از پشت ماشین توی آشپزخونه اورد و کاور روش رو پاره کرد موبایلش رو برداشت و شماره تماس ها و پیامک ها رو چک کرد و همه اونا رو یادداشت کرد
مرد رو کشید تو قسمت انبار غذا و در آهنی رو باز گذاشت و موبایل رو توی دستش گذاشت.
به زین گفت که تو پارکینگ توی ماشین کف زمین دراز بکشه . لیام بالای پشت بوم ایستاده بود و دیده بانی میداد. و از دور چهار نفر رو دید.
لیام هیچ ایده ای نداشت که اونا چه اسلحه ای دارن ولی فورا توی کمد نزدیک اشپزخونه پنهان شد و دعا میکرد که شانس باهاش یار باشه.
صدای قدم هایی که تو خونه میپیچیدن رو واضح تر از ضربان قلبش حس میکرد.
توی کمد جاش تنگ بود. به سختی موبایلش رو دراورد و شماره مردی که کشته بودن رو گرفت. صدای مزخرف آهنگ گوشیش به واضحی شنیده میشد.
لیام گوش هاشو تیز کرد.صدای قدم هایی که به سمت آشپز خونه میرفتن رو شنید اروم لای در کمد رو باز کرد. مرد قد کوتاهی وارد آشپز خونه شد
صدای زنگ گوشی هنوز روی مخ بود. لیام اطرافش رو نگاه کرد و با استرس از کمد بیرون اومد و به سمت آشپز خونه رفت
مرد قد کوتاه وارد انبار غذا شد و لیام توی 6 قدمی اون وایساده بود از پشت با نهایت بی سر و صدایی اون رو گرفت و گردنش رو فشار داد یه دستش رو دهنش بود تا اون فریاد نکشه.
مرد قد کوتاه تقلا کرد اما کم کم بی حرکت شد. لیام اون رو نکشته بود فقط بیهوش کرده بود. لیام صداش رو عوض کرد و فریاد زد :
گایز؟ پیداشون کردم! اونا اینجان !
گوشی مرد رو برداشت و از در پشتی انبار خارج شد و در رو از بیرون قفل کرد. صدای دویدن به سمت آشپز خونه رو شنید پس خیلی آروم دوباره به سمت آشپزخونه رفت و متوجه زین که پشت سرش بود نشد
وارد آشپزخونه شد و قبل از اینکه کسی اعتراضی بکنه چاقو رو برداشت و توی پهلو یکی از مرد ها فرو کرد.
یکی از اون سه نفر به سمت لیام هجوم آورد اما با ضربه صندلی که به پیشونیش خورد شد به عقب پرت شد. زین صندلی رو محکم تو پیشونی اون کوبیده بود و حالا با نفر سوم درگیر بود مردی که لیام بهش ضربه زده بود تقلا میکرد
تا تفنگش رو دربیاره اما لیام روی سینه اون نشسته بود و به صورتش مشت میزد زین به دیوار میخ شده بود و دست های اون مرد برای خفه کردن زین تلاش میکردن
صدای نفس نفس زدن های زین تو گوش لیام از انفجار صد بمب هم بدتر بود. مرد که صورتش غرق خون بود رو ول کرد و موهای مردی که داشت زین رو خفه میکرد رو کشید و پرتش کرد.
مرد با شدت به کابینت برخورد کرد و افتاد زمین لیام همون طور که نفس نفس میزد به اونا نگاه کرد و متوجه شد اونا دیگه هوشیار نیستن چشم های زین سیاهی میرفت و همون طور که برای ذره ای هوا له له میزد به لیام اشاره کرد که حالش خوبه.
بعد اینکه حالشون بهتر شد شروع به بستن اونا کردن و وقتی محکم بستنشون اونا رو توی جعبه بزرگی گذاشتن پشت ماشین گذاشتن و تا اسکله بردن و تحویل کشتی دادن
و لیام برای هزینش مجبور شد تمام پولش رو به اونا بده.مطمعن بودن اونا حداقل تا فردا صبح که کشتی به مقصد میرسید بیهوش میموندن و با خیال راحت به همون خونه برگشتن و لیام از شدت خستگی رو مبل خوابش برد و زین تمام شب به اون نگاه میکرد
_____________
پارت بعدی پارت آخره
لاو يو گایز
ESTÁS LEYENDO
a life under the sea[Z.M]
Historia Corta{Completed} و داد زد: باور کنین من زنده نیستم ! #1 in sadstory