✿9✿

1.5K 279 11
                                    

کیونگسو غرولند کرد. چون وقتی چراغ ها روشن شده بود احساس کرد یه سطل آب یخ رو سرش خالی کردند. روشنایی هم چشمهاشو اذیت میکرد هم اون آتیش چند لحظه پیش که کل بدنشو شعله ور کرده بود رو به یکباره خاموش کرد.

چشمهاشو سفت بسته و سرشو تو گردن جونگین قایم کرده بود. بنظر میومد روشنایی اونو هم تحت تاثیر قرار داده چون انگشتهاش دیگه بی حرکت بینشون قرار گرفته بود و بخاطر اینکه نور چشمهاشو اذیت نکنه سرشو تو گردن کیونگسو فرو برده بود.

چند دقیقه گذشت و فضا همچنان روشن بود. کیونگسو حدس زد که دیگه قرار نیست خاموش بشن.

قبل از اینکه سرشو عقب بکشه باز کردن چشمهاشو امتحان کرد اما این کار به طرز غیر قابل باوری سخت بود. چندین بار پلک زد ولی چشمهاش به محض تشخیص نور میخاریدند و آبدار میشدند.

در نهایت موفق شد بعد از تلاش های زیاد به نور عادت کنه و چشمهاشو کامل باز کنه. شونه هاش به سینه ی پهن جونگین چسبیده بود و اون لحظه تازه متوجه موضوع شد.

«گوه توش! نیمه لختم. خودشم با یه غریبه که دستش تو شورتمه! اونو تا حالا ندیدم ،اونم منو ندیده! یا اگه فکر کنه من یه هرزه کوچولو ام که با هرکی که نمیشناسه میپره؟!

یا اگه فکر کنه آدم ساده ای ام؟ خدای من همیشه از این کلمه متنفر بودم. ساده. ساده.
چطور میتونه همچین کلمه ای توصیف کننده ی یه آدم باشه؟ آه خدای من احتمالا عقلمو از دست دادم.»

اینکه از مرز ارگاسم برگشته، به خودی خودی مزخرف بود؛ هم احساس میکرد تموم عضلاتش منقبض مونده و هم انگار از زیر کتک در اومده و لش شده!

جونگین با صدای آروم ولی مضطربی گفت :"فکر کنم ایندفعه دیگه برق قطع نمیشه."

-"مثل اینکه آره." به این جواب هوشمندانه ای که داده بود چشم برگردوند . با دوباره روشن شدن فضا حال و هوای مرموز تاریکی هم از بین رفته بود.

وقتی پیشونیش همچنان روی شونه ی جونگین بود پایین رو نگاه کرد و با منظره ای که دید دهنش باز موند! تی شرت جونگین بالا رفته بود و عضله های خوش فرم شکمش و خالکوبی فرا واقع گرایانه ای که قسمتی از شکمش رو در بر گرفته بود و تا کمرش ادامه داشت، روی پوست گندمگونش بی نظیر و نفیس دیده میشد.

کیونگسو بدون فکر کردن انگشتشو روی یکی از تزئیات سیاه رنگ کشید. این تماس ناگهانی ، نفس جونگین رو تو سینه حبس کرد و عضلات شکمش منقبض شدند.

کیونگسو لبخند زد. به یکباره دلش خواست باقی جاهای بدنشو هم ببینه. به آرومی سرشو بالا آورد و دوباره روی پاهای جونگین نشست و تو این فاصله حتی ثانیه ای نگاهشو از شکمش نگرفت.

ظاهر جونگین دو دلش کرده بود. بعدش به این افکار خودش لعنت فرستاد و از اینکه اینقدر سطحی نگر بوده از خودش متنفر شد. بالاخره موفق شد به این نگرانی غلبه کنه .

ELEVATORDonde viven las historias. Descúbrelo ahora