Chapter 3 : never mind

2.1K 219 28
                                    


قسمت سوم: never mind

جیمین نشسته بر تخت سرد وسط اتاق، چشم‌هایش را بسته بود.
اخم ظریف بین ابروهایش، که می‌شد گفت، عضو همیشگی چهره‌اش بود، اینبار حس ناخوشایندش را منتقل می‌کرد.
دردی که انگار در جمجمه‌اش گیر افتاده و شب به شب محرک‌تر و بازیگوش‌تر می‌شد و خوابی که این چند روز از پلک‌هایش فراری بود، کلافه‌اش می‌کرد.
آرنجش را از درد روی زانوی خم شده‌اش فشرد.
سوز سردی بین دیوار‌های سیمانی و طوسی رنگ اتاق پیچید و پیرهن نازک و سفیدش را لرزاند.
هنوز نتوانسته بود به شب‌های سرد این عمارت ناشناخته عادت کند.
سرمایی که انگار منشا آن زمستان پشت پنجره‌اش نبود.
درست مثل نسیم خنکی که از رد شدن کسی از کنارت، ایجاد می‌شد!!!
هوای آنجا همیشه سردتر از پشت پنجره‌هایش بود و این برای جیمینی که دو سه شبی را در آن سپری کرده، اتفاق قابل توجهی نبود، وقتی ذات عمارت و ساکنینش چندین برابر عجیب‌تر و مرموز‌تر بود!
پلک‌هایش را با کرختی از هم گشود اما نور کم سوی چراغ‌های دیواری، مانند خنجری در چشم‌هایش فرو رفتند و بر شدت سردردش دامن زدند.
آهی از بین لب‌هایش آزاد شد که در بین دیوارهای بلند اتاق پیچید و تنهایی را به احساسات درآمیخته در آن چهاردیواری اضافه کرد.
با چشم‌هایی بسته و بدنی کرخت از سرما، به خورشید پشت دیوار‌ها فکر کرد.
سعی می‌کرد گرمی تابش مستقیمش را به خاطر بیاورد اما واقعیت سرد، لذت تجسم را از او می‌گرفت.
ذهنش تمام ظهرهایی را که زیر تابش مستقیم خورشید، با بدنی برهنه، دور تا دور زمین آموزشی می‌دویدند و بعد از تمرین، روی خاک‌های داغ می‌افتادند تا بدن‌های پوشیده از عرقشان خشک شود، را به یاد می‌آورد تا شاید این تصور خیالی، سرمای واقعی را دور بزند.
و حالا حس لمس آن گرمای خوشایند، زیر سلطه‌ی این عمارت سرد، چقدر بعید به نظر می‌رسید.
آنقدری که جیمین تقریبا طعم لذتش را فراموش کرده بود!
بانگ بلند ساعتی که نمی‌دانست کجاست، به صدا در آمد.
درست مثل ناقوس کلیسا، با این تفاوت که فقط نیمه شب شنیده می‌شد!
همانطور که به تاج تخت تکیه داده بود، چشم باز کرد و منتظر ماند تا به عادت چند شب گذشته، بعد از بلند شدن صدای ساعت، درب چوبی اتاقش باز شود.
اتاقی با سقف بلند و دیوارهایی سیمانی که در آن جز یک پنجره‌ی بزرگ که میله‌های پیچ و تاب خورده‌اش مانند قصرهای قدیمی بود و یک تخت دو نفره، که پرده‌های حریر و قرمز رنگی داشت و یک آینه‌ی رنگ و رو رفته، چیزی دیگری به چشم نمی‌خورد.
در به آرامی باز شد و جیمین بدون آنکه به سمتش بچرخد منتظر شنیدن صدای ضعیفی که انگار به سختی نفسش بالا می‌آمد تا کلمات را ترکیب کند، شد:
_ آقای پارک؟ بانو منتظرتون هستن.
بدون نگاه کردن به پیش خدمت جلوی در، چنگی به موهایش زد و لبه‌ی تخت نشست.
نگاهش به ماه کامل پشت پنجره افتاد و بعد از مکثی، از جا بلند شد و پشت سر پیش خدمت پیر، یکی‌یکی پله‌ها را پایین آمد.
از همان ابتدا، مدل خاص آن مرد برای جیمین عجیب می‌آمد.
صورت به شدت رنگ پریده و مایل به سفید او، پلک‌های افتاده و چشم‌های بی‌حالش، قد بلند و لباس‌های همیشه مشکی‌اش و حتی طرز صحبت کردن و صدای ضعیفش در وهله‌ی اول برایش قابل توجه بود.
راه پله‌ی مارپیچی که دیوار‌هایش با تابلو‌های نقاشی پر شده بود.
چراغ‌های دیواری و گرد سوز، با نور زرد ملایمی فضا را نیمه روشن کرده بودند؛
اما همان نور ناچیز، به درد گیر افتاده پشت پلک‌هایش، جان می‌داد.
فکش محکم شد و با دو انگشت، پلک‌هایش را فشرد.
با رسیدن به درب بزرگ و شکلاتی رنگ، پیرمرد با آرامش ذاتی خود، آن را نیمه باز کرد و برای ورود جیمین خود را عقب کشید.
با اخمی که به ندرت از چهره‌اش پاک می‌شد، با بدبینی پیرمرد را برانداز کرد و همزمان در تلاش بود که به سوال ذهنش پاسخ دهد "من.. دقیقا اینجا چیکار می‌کنم؟"
در را هل داد و وارد شد.
نگاه بی‌حوصله‌اش سراسر اتاقی که تمامش را شمع‌های کوچک و بزرگ پر کرده و روشنایی‌اش را تامین می‌کرد، کاوید و در نهایت او را کنار پنجره‌ی بزرگش پیدا کرد.
چهره‌ی جوان و زیبایش زیر تابش مستقیم مهتاب، رنگ پریده‌تر به نظر می‌رسید.
موهای بلند و نقره‌ایش، زیر نور ماه کامل آن شب می‌درخشید و زیبایی‌اش را دو چندان می‌کرد.
چیزی که به چشم جیمین نمی‌آمد.
"لیا" بدون آنکه نگاهش را از قرص درخشان آسمان بگیرد، زمزمه کرد:
_ بیا جلوتر.
اخم‌ جیمین غلیظ‌تر شد و بدون کوچک‌ترین حرکتی اعتراض کرد:
_ چرا منو آوردی اینجا؟
نیم‌رخش را به طرف او چرخاند و طعنه زد:
_ تو با پای خودت اومدی، یادته؟
جیمین کلافه‌تر شد:
_ چون فکر می‌کردم می‌دونی چه مرگم شده!
با آرامش ذاتی‌اش پنجره را بست و گذاشت جیمین به رقص انتهای موهای بلندش هنگام حرکت، خیره بماند.
چشم‌های دو رنگش در انعکاس شعله‌ی شمع‌ها رنگ باخته بودند‌.
چشم سبز رنگش به عسلی و چشم قهوه‌ای رنگش به مشکی تغییر رنگ داده بود.
در پیش چشمان عصبی جیمین، به سمت میز مستطیل شکل وسط اتاق رفت و همانطور که با طمأنینه از تنها شراب سبز رنگ روی میزش، در تک جام شیشه‌ای پیش رویش می‌ریخت، پرسید:
_ سردردهات شروع شدن درسته؟
و سپس با دو انگشت کشیده‌اش، پایه‌ی جام نیمه پر را کمی به سمتش هل داد.
اما جیمین با جدیت و سردرگمی نگاهش کرد.
نمی‌دانست از این حدس درستش، بترسد یا شگفت زده شود!
اما شاید هم منشا این درد بی دوا به خود لیا بر می‌گشت.
_ من هنوزم می‌دونم چه مرگته! فقط باید به من اختیار حلش رو بدی پارک جیمین.
و نگاه خونسردش را به او دوخت.
جیمین پوزخندی زد و ابرویی بالا انداخت:
_ و چرا باید بهت اعتماد کنم؟
بدون آنکه نگاه خیره‌اش را از او بگیرد، به سمت میز بزرگ وسط اتاق رفت و همانطور که دو دستش را روی آن می‌گذاشت و خم می‌شد، خطاب به لیا که طرف دیگر میز ایستاده بود غرید:
_ اون شب اونقدر گیج و عصبی بودم که حتی روحمم خبر نداشت چه بلایی سر من و اون سگ بیچاره داره میاد. اما الان عقلم سر جاشه و می‌خوام بدونم چرا اینجام و تو چی راجب حالت‌های عجیب غریبم می‌دونی؟
لیا پس از دور زدن میز، همانطور که هر قدمش را با چشم می‌پایید، به او نزدیک‌ شد:
_ من می‌خواستم کمکت کنم اما خودت اجازه ندادی.
و بعد سر بلند کرد و در چشمان جیمین که حالا رو به رویش قرار داشت خیره شد:
_ تمام تو اینجا نیست پارک جیمین...
همانطور که با چشم‌های ناهمسانش، عمق چشم‌های جیمین را کنکاش می‌کرد ادامه داد:
_ تو تاریک‌ترین قسمت درونت، یه مانع قدرتمندی نمی‌ذاره درت نفوذ کنم!
چشم باریک کرد و به دنبال جوابی در چشم‌های گیج پسر دوید:
_ اون چیه؟
نگاه پرجذبه‌اش را بین مردمک‌های او چرخاند:
_ از چی حرف می‌زنی؟
لیا نگاه بی‌نتیجه‌اش را از او گرفت و به سمت میز گوشه‌ی اتاق رفت:
_ روح تو قدرتی داره که توی تاریک‌ترین بخش درونت، پنهانش کرده! اما من به خوبی می‌تونم حسش کنم...
همانطور که با شمع بلندی، شمع‌های خاموش شده‌ی روی میز را روشن می‌کرد ادامه داد:
_ تو باید با نیمه‌ی تاریکت رو به رو بشی، قبل از اینکه اون تو رو از پا در بیاره. اونموقع نه تو نه من نمی‌تونیم روی قدرت افسارگسیخته‌ش کنترلی داشته باشیم. پس می‌تونی بهش به عنوان یه موهبت یا یه سرطان روحی نگاه کنی!
جیمین که بی‌اراده به لیا نزدیک‌تر شده بود، سعی می‌کرد از موقعیتی که داشت سر دربیاورد!
ا‌و به خوبی از این تفاوت عجیبش با دیگران آگاه بود.
ویژگی‌های بی‌اختیار و غیرطبیعی‌اش گاهی او را می‌ترساند!
درست مثل اتفاق آن شب...
شبی که حس می‌کرد از درون درحال شکستن و فرو ریختن است.
نیرویی از اعماق وجودش نعره می‌کشید و نفهمید حال عجیبش، چطور باعث جان کندن یک سگ ولگرد شد، اما درست در اوج درماندگی، زنی نقره گیسو برای کمکش دست دراز کرده بود.
شمع را روی میز گذاشت و به سمت جیمین که در افکارش غرق بود برگشت:
_ من می‌تونم کمکت کنم! اما نه تا وقتی که خودت اجازه ندی...
جیمین که انگار عمیقا در دنیای دیگری فرو رفته بود، بدون آنکه نگاه ماتش را از زمین بردارد با لحن محکمش پرسید:
_ چقدر قدرتمنده؟
لیا به او نزدیک شد و سعی کرد او را به چالش بکشد:
_ تو چقدر طمع داری؟
نگاهش روی چشم‌های لیا خزید و با لحنی که بوی حسرت می‌داد زمزمه کرد:
_ فقط به اندازه‌ی فراموش کردن یه آدم!
همانطور که دو دستش را به میز پشت سرش تکیه داده بود سری کج کرد و با نگاه خیره‌ای که بازخواست می‌کرد گفت:
_ پس تمام این مدت تو باهام روراست نبودی!
_ بودم
این را جیمین بی‌‌مکث و با اطمینان گفت. درست به قاطعیت جواب لیا:
_ نبودی!
تکیه‌اش را از میز برداشت و به او نزدیک شد:
_ اینطور که معلومه، تو حتی با خودت هم روراست نبودی!
لیا در فاصله‌ی کمی از او ایستاد و جیمین مسخ دو رنگ چشم‌هایش، که گویی مشغول حفر راهی به درون وجود اوست، با سرگشتگی نگاهش می‌کرد.
و لیا انگار که الهامی به او می‌شود، با صدایی آهسته نجوا کرد:
_ می‌تونم حس کنم روحت به وسیله‌ی چیزی چندین برابر قوی‌تر به بند کشیده شده و تو باید آزادش کنی تا بتونیم باهاش رو به رو بشیم!
به طرز کم سابقه‌ایی چشم‌هایش از بی‌تفاوتی خارج شدند و با کنجکاوی در عمق چشم‌های پسر رو به رویش فرو رفت:
_ این چه حس و چه گناهیه که تونسته اینطور در تو ریشه کنه؟!
جیمین که از نگاه‌های خیره‌ی او احساس ناامنی می‌کرد، مضطربانه لبش را تر کرد:
_ منظورت چیه؟
گوشه‌ی لب‌های باریک لیا کش آمد.
با صدای نرم و خونسردش طعنه زد:
_ نمی‌دونی؟
دست لیا روی سینه‌اش نشست:
_ شاید تمام وجودت انکارش کنه اما قسمت تاریکت داره فریادش می‌زنه!
و این از تنها طمعت معلومه...
بدون آنکه دستش را بردارد، روی پنجه‌هایش بلند شد و تقریبا روی گونه‌ی جیمین مات برده نجوا کرد:
_ فراموش کردن یه آدم؟
صدای پوزخند تمسخر آمیزش به وضوح در گوش جیمین پیچید.
لیا عقب کشید و جیمین غرید:
_ منظورت از این مزخرفات چیه؟
و همانطور که نگاهش روی پوزخند مرموز لیا خشک شده بود با ضعف پرسید:
_ تو.. دنبال چی هستی؟
لیا با سرانگشتانش، از بازوی راست جیمین تا سمت چپ او خطی فرضی کشید و همانطور که دورش می‌چرخید جواب داد:
_ لازم نیست دنبال چیزی بگردم. جواب همه چیز اینجاست.
و دستش را روی قلب جیمین گذاشت.
_ تو اگر با پای خودت نمی‌اومدی، اونوقت مجبور بودم به زور به دستت بیارم درست مثل بقیه!
اخم جیمین بیشتر شد:
_ بقیه؟ از کیا حرف می‌زنی؟
_ عجله نکن! وقتی رام شدی با اون‌ها هم آشنا می‌شی...
و همزمان فشاری به شانه‌های جیمین وارد کرد و او را وادار به نشستن بر روی صندلی پشت سرش کرد.
دستش را دو طرف دسته‌های صندلی گذاشت و به آرامی خم شد.
هم تراز چشم‌هایش زمزمه کرد:
_ حالا فقط به یه سوالم جواب بده!
جیمین نگاه گنگش را به او دوخت.
او آدمی نبود که به سادگی احساساتش تحریک شود.
نگاه خاموش و یکنواختش فقط بی‌خیالی و بی‌حوصلگی را فریاد می‌زد
اما حالا لیا از حصار سرد جیمین عبور کرده بود و نقطه ضعفش را در عمق پستوهای درونی‌اش قلقلک می‌داد!
و همین باعث می‌شد تا جیمین از نفوذ لیا بترسد‌.
از این که او چقدر می‌توانست در وجودش رسوخ کند و به جوابی که نباید، برسد!
لب‌هایش را به گوش‌های جیمین رساند.
صدای نرمش طوری بر گیرنده‌های شنوایی او می‌نشست که انگار در پس زمینه‌اش طلسمی برای مسخ کردنش می‌خواند:
_ اون آدم کیه؟ جیمین؟
و اسمش را نجواگونه در گوشش زمزمه کرد؛ طوری که جیمین با پلک آرامی، چشم‌هایش را بست.
انگشتان کشیده‌‌اش لا‌به‌لای موهای کوتاه او خزید و انگار که چیزی آن دو را به هم وصل کرده باشد، چشم‌هایش را بست و از بین دندان‌های قفل شده‌اش آهی کشید:
_ می تونم حسش کنم! اون یه گناهه...یه حس قوی...
بعد از مکث کوتاهی که توانست ضربان قلب جیمین مسخ شده را بالاتر ببرد، درحالی که گونه‌اش را به گوش او چسبانده بود، ادامه داد:
_ یا شاید...یه عشق سرکوب شده؟
جمله‌ی آخرش، مثل یک شوک، جیمین به یغما رفته را هوشیار کرد.
و به سرعت لیا را به عقب هل داد.
با چشم‌هایی سرخ و نفس‌هایی که تند و کش‌دار شده بودند، فریاد کشید:
_ تو حق نداری باهام بازی کنی!
دلهره‌ی بدی به جانش افتاده بود.
نگاه خیره‌ی لیا هم لحظه‌ای دست از ضبط عکس العمل و واکنش‌هایش بر نمی‌داشت‌.
و هر لحظه برای فهمیدن حقیقتی که باعث می‌شد مرد خشک و بی‌انعطاف رو به رویش اینطور آشفته و بی‌قرار شود، کنجکاو‌تر می‌شد.
حالا به وضوح می‌توانست ترس و نگرانی را از پشت رگ‌های سرخ چشمان عصبی جیمین بخواند.
لبخند گنگی به لب‌هایش نشست که او را از نظر جیمین تنفر‌انگیز‌تر کرد.
طوری که انگار چیز بزرگی کشف کرده باشد با خودش تکرار کرد:
_ اوه خدای من..‌.اون بزرگ‌تر از این حرف‌هاست...اون یه ترسه!
نگاه جیمین خشمگین شد.
با دلهره‌ای که فقط خودش می‌دانست، به لب‌های لیا چشم دوخته بود و هر لحظه انتظار برملا شدن چیزی که برای دفنش عذاب کشیده بود را از بین لب‌های کش آمده‌ی او می‌کشید.
لیا چشم باریک کرد و با لحنی که بوی کنجکاوی گرفته بود، پرسید:
_ اون دختر کیه؟ که تونسته اینطوری روحت رو به افسار بکشه؟
نفس‌های جیمین هر لحظه کوتاه‌تر و تند‌‌تر می‌شد.
از فشار روانی که لیا به راه انداخته بود عصبی بود.
او سعی داشت یادی را در او زنده کند که جیمین درد زیادی برای انکار کردنش کشیده بود.
لحظه‌ای تمام وجودش از خشم لرزید و نعره‌ی بلندی کشید:
_ دهنتو ببند...
اما به محض نیم خیز شدن از روی صندلی، با فشار دست‌های لیا مجبور به نشستن شد.
_ احمق نباش تو داری با سرکوب کردنش فقط قدرتمندترش می‌کنی.
و نامحسوس به شعله‌های شمعی که زیاد و کم می‌شدند و فضا را کم نور و پر نور می‌کردند اشاره کرد.
جیمین مضطربانه به اطراف نگاه کرد.
در آن اتاق نسبتا بزرگ، دیگر هیچ شمع روشنی به چشم نمی‌خورد و تمام شعله‌های کوچک و طلایی رنگشان به یکباره غیب شده بودند. و تنها روشنی بخش آن اتاق، نور مستقیم ماهی بود که از پنجره، روی آن دو می تابید.
مدتی می‌شد که انگار احساسات جیمین از مرز بدنش می‌گذشت و اثرش را در محیط اطرافش به جا می‌گذاشت!
پدیده‌ای ناخوشایند که گاهی بدجور او را می‌ترساند.
چشم‌های جیمین هنوز هم کلافه بود اما حالا وحشت هم در نگاهش یافت می‌شد!
آن شب دوباره داشت تکرار می‌شد.
یاد او، دوباره داشت کار دستش می‌داد.
نگاه سنگین شده‌اش را به زمین دوخت.
دیگر مقاومتی نداشت و فقط انتظار رهایی در نگاهش معنا می‌شد.
لیا در سکوت، جیمین مهار شده را برانداز کرد:
_ می‌تونم فریادهای درونت رو بشنوم. تو مجبور نیستی تحملش کنی!
پوزخند تلخی به لب‌های جیمین نشست.
درد سر به مهرش حالا به لطف لیا، سر باز کرده بود و زبانه می‌کشید.
سرش را پایین انداخت و نگاه غمگینش را به زمین دوخت و با صدای گرفته‌اش غرید:
_ فقط دست از سرم بردار!
نور ماه نیمی از صورتش را روشن کرده بود و حالا چشم‌های به غم نشسته‌اش می‌درخشید.
هرچقدر هم که خیالش را حبس می‌کرد، بردن نامش را ممنوع می‌کرد و از یادآوری خاطراتش سرباز می‌زد اما انگار باز هم حضورش بی‌کم و کاست در گوشه‌ای از قلبش حفظ شده بود.
اهمیتی نداشت برای دور شدن از او دست به چه کار‌هایی بزند چرا که عشق ممنوعه‌اش، حریصانه به فکر و خیال و قلبش چنگ زده بود.
انگشتان لیا زیر چانه‌ی جیمین خزید و سرش را مجبور به بلند شدن، کرد.
خیره به چشمان براق او، زمزمه کرد:
_ بسپارش به من..
نگاه خسته اما پرسشگر جیمین به چشم‌های مطمئن و بی پروایش دوخته شد.
نمی‌دانست چه در سر آن زن می‌گذرد اما حس خوبی نداشت.
لبخند کجی زد و همزمان چشم‌هایش را به روی پسر درمانده بست.
انگار نسیم سردی در اطرافشان در جریان بود اما جیمین به خوبی می‌دانست این نسیم نمی‌تواند از پنجره‌ی بسته اتاق آمده باشد!!
سرمای غالب شده بر جسمش کم کم تنش را به لرزش انداخت و احساس سبکی عجیبی را حس می‌کرد.
دسته موهای لیا در هوا تکان می‌خورد و
سنگین شدن نفس‌هایش به وضوح قابل لمس بود.
و قبل از آنکه پلک‌های سنگین شده‌ی جیمین روی هم بیفتند دریافت که لیا قصد تجاوز به خاطراتش را دارد اما دیگر دیر شده بود!
و آخرین چیزی که حس کرد، پیچیدن صدای آشنایی بود که از خاطرات دورش بلند می‌شد...
.
.
.
_ فکر می‌کنی سرهنگ کیم از ارث محرومم کنه؟
جیمین همانطور که دست‌هایش را در جیب جین مشکی و تنگش فرو کرده بود و طرح تتوهایی که تمام دیوار بنفش رنگ را پوشانده بودند، برانداز می‌کرد، بی آنکه سر بچرخاند جواب داد:
_ اگر برات مهم بود که تتو نمی‌کردی می‌کردی؟
به وضوح صدای آهش را از پشت سر شنید.
اما نمی‌دانست دلیلش درد سوزنی بود که مکررا روی پوست گندمگونش می‌نشست یا یادآوری نگاه‌های تیز و پر جذبه‌ی پدرش، وقتی تتوی روی سینه‌اش را ببیند!
نقاشی‌های درهم پیچیده و علامت‌هایی که از نظر جیمین هیچ مفهومی نداشتند و حتی نوشته‌هایی که از هر زبانی در آنها یافت می‌شد، هیچکدام توجه‌ش را جلب نمی‌کرد.
حتی تصمیم قطعی‌ای برای نقاشی کردن بدنش نداشت!
_ تونستی چیزی انتخاب کنی؟
همانطور که به طراحی افعی بزرگی که احتمالا دور تا دور بازوها حک می‌شد نگاه می‌کرد، بلاتکلیفی‌اش را با آوایی زیرزبانی به او فهماند.
_ چیزی انتخاب کن که بتونی براش قصه بسازی جیمی.
جیمین به عقب برگشت و نگاهش را به او دوخت که موهای بلند شده‌اش را پشت سرش بسته و روی صندلی چرم مشکی رنگی لم داده بود و با صورتی جمع شده از درد به حرکات سوزن بالای سینه‌ی چپش نگاه می‌کرد.
جیمین بی‌آنکه دست‌هایش را از جیب بیرون بکشد به او نزدیک شد:
_ اونوقت قصه‌ی تو واسه این چیه تهیونگ‌شی؟
و با سر به I'm fine درهمی که نیمی از آن درست شده بود اشاره کرد.
نگاهش را به او دوخت و یک تای ابرویش را بالا داد:
_ قصه‌ی من یه رازه که فقط به عشق حقیقیم می‌گم!
جیمین با لبخند کجش طعنه زد:
_ منظورت "جون‌هیه؟"
بعد اخمی کرد و با سری کج جواب خودش را داد:
_ اوه نه! اون فقط دوست دختر کریسمسیت بود درسته؟
چهره‌ای متنفکر به خود گرفت و ادامه داد:
_ اممم "هه‌ری؟" یادمه یه بار به خاطرش بدجوری کتک خوردی!
بعد انگار چیز مهمی را از قلم انداخته باشد لحنش اوج گرفت:
_ اوه خدای من چطور" سوبین" رو فراموش کردم؟ اونم وقتی گذاشتی اونطور ماشین عزیزت رو به خاطر رانندگی یاد گرفتن به فاک بده؟
بعد اخمی کرد و همانطور که روی صندلی رو‌به‌رویش، می‌نشست به دست انداختن تهیونگ ادامه داد:
_ هی نکنه..‌.منظورت که عشق اولت توی دوران دبیرستان نیست؛ درسته؟ اممم اسمش چی بود؟ "سونگ می؟"
به صندلی تکیه زد و همانطور که به ابروهای بالا رفته‌ی تهیونگ و لبخند محوش، با جدیت نگاه می‌کرد، پا روی پا انداخت:
_ البته‌...یادمه آخرین باری هم که مست بودی اسم "مین هه" رو ازت شنیدم. من نمی‌شناسمش ولی به نظرت اون می‌تونه عشق حقیقیت باشه؟ من یکم گیج شدم!
تهیونگ که با شمردن تمام شیطنت‌هایش، لبخندی به لب‌هایش نشسته بود، گفت:
_ هی تو آمار اونا رو از منم بهتر یادته!
جیمین معترضانه سرش را بالا انداخت:
_ چون بعد از هر به هم زدن، اونی که مجبور بود گند تو رو جمع کنه من بودم! یادم نمی‌ره چطور به خاطر تو که یه دختر رو اغفال کرده بودی، مادرش آب آشغال‌های مغازش رو روی من خالی کرد!
تهیونگ با یادآوری آن خاطره، خنده‌ی بلندی کرد و جیمین نگاه گذرایی به ترقوه های بیرون زده و پوست گندمگونش انداخت!
_ اونا همه‌شون یه مشت سرگرمی بودن که دنبال من راه می‌افتادن! بهتره تو هم یه بار توی عمرت برای قرار گذاشتن تلاش کنی تا بعد از من تنها نمونی پسر...
نگاهی به سر تا پای جیمین انداخت و با لحنی که بوی نگرانی و اهمیت می‌داد به آرامی زمزمه کرد:
_ گاهی فکر می‌کنم اگر نباشم، تو توی زندگیت هیچکس رو نداری..!
و با کنایه اضافه کرد:
_از بس گوشت تلخی!
جیمین همانطور که با انگشترش بازی می‌کرد، لبخند کجی زد و سرش را پایین انداخت.
حرف او برایش مسخره می‌آمد.
شاید تهیونگ نمی‌دانست اما این نگرانی‌هایش برای جیمین کم از زخم زبان نداشت.
او از برزخی که در جیمین به راه انداخته بود خبری نداشت.
چند سالی می‌شد که از عمر رفاقتشان می‌گذشت.
از اولین دیدارشان که در زمین چمن مدرسه‌ هم بازی شدند تا حالا که رویای مشترک رفتن به آکادمی پلیس را داشتند، رابطه‌شان عمیق‌تر شده بود.
تا جایی که جیمین بلاخره به خودش اعتراف کرد که برای او این دوستی، مرز‌های عرف و سادگی‌اش را رد کرده و حالا طور دیگری برایش معنا می‌شود.
شاید از همان روزی که اتفاقی شاهد اولین بوسه‌‌ی تهیونگ در حیاط پشتی مدرسه بود و قلبش با بی‌منطقی شروع به تند زدن کرد.
نه از هیجان و یا تحریک!
یک حس ناخوشایند، مثل ریختن یک آب سرد، حالش را بد می‌کرد.
و یا شاید هم همان باری که به خاطر تهیونگ، بدجوری با قلدرهای محل کتک کاری کرده بودند و قلبش درست همان لحظه که هر دو خونین و زخمی روی زمین افتاده بودند، به اشتباه تپید و به بی‌راهه لرزید!
قلبش کجا و کدام لحظه خطا تپیده بود که حالا این عادت بد از سرش نمی‌افتاد؟
که با هر بار لرزیدنش، ریختنش، تپیدنش عذاب بدی را دامن گیر روحش می‌کرد؟
روحی که به تقاص این احساس غلط، بیمار شده بود!
بیمار کسی که حتی روحش هم از آن احساس خبردار نبود و سرخوشه جوانی و خوش‌گذرانی‌هایش بود و از رابطه ها و آینده‌اش بی‌پروا حرف می‌زد، بی‌آنکه بداند چطور عشقش را آرام آرام وارد قلب جیمین کرده و باعث شده او در اوج جوانی و نوجوانی تفاوت بزرگی را با همسن و سالانش تجربه کند.
تفاوتی که ممنوع بود و حالا سنگینی گناهش، مدت‌ها بر روی قلبش حس می‌شد.
اما جیمین خوددارتر از آنی بود که چیزی بروز دهد.
آرامش نسبی و تسلط قوی که بر احساساتش داشت، او را به سمت درونگرایی سوق می‌داد و می‌شد گفت تهیونگ تنها کسی بود که داشت!
با صدای تتو آرتیستی که هدبند مشکی به پیشانی داشت و رکابی مشکی رنگی پوشیده بود و پوست تماما تتو شده‌اش را به نمایش می‌گذاشت، به خودش آمد.
_ مدلتون رو انتخاب کردید؟
_ فراموشش کن! یه جمله با همین معنی لطفا!
این را درحالی گفت که با اخم ظریفی به تهیونگ که از آینه‌ی نصب شده‌ی روی دیوار مشغول برانداز کردن تتوی تازه و متورم روی پوستش بود، نگاه می‌کرد.
تتو آرتیست هومی زیر لب گفت و فکری کرد.
بعد از نوشتن چیزی روی کاغذ آن را جلوی چشم‌های جیمین گرفت:
_ چطوره؟
با چهره‌ای بی‌حالت نگاهی به آن انداخت و در جواب تتو آرتیست تنها به تکان دادن سر اکتفا کرد.
تهیونگ برگه‌ی تتو را از دست تتو آرتیست کشید و با ابرویی بالا رفته به جمله‌ی آن خیره شد:
_ never mind?
یعنی چی؟
جیمین ایستاد و در یک حرکت هودی طوسی رنگش را از تن در‌آورد.
همانطور که با نیم تنه‌ی برهنه‌اش روی صندلی مخصوص دراز می‌کشید زمزمه کرد:
_ بی‌خیالش!
تهیونگ هومی زیر لب گفت و کاغذ را روی میز گذاشت و روی صندلی کنار جیمین نشست:
_ بیخیال چی؟
جیمین چشم‌هایش را بست و با لحنی گرفته که از دید سطحی تهیونگ جا ماند زمزمه کرد:
_ یه چیزیه بین من و عشق حقیقیم!
تهیونگ که حرف جیمین را تلافی حرف خودش می‌دانست خنده‌ای کرد و تکیه‌اش را به صندلی داد:
_ اوه پس به من مربوط نمیشه!
اما بعد با شیطنت ابرویی بالا انداخت:
_ ولی اون اصلا وجود هم داره؟
و به دنبالش شلیک خنده‌های کیم تهیونگ در گوشش پیچید و اکو شد.
خنده‌های بی‌خیالی که جیمین را بدجوری آزار می‌داد و حالا تکرار قهقه‌هایی که تمامی نداشتند در ذهنش می‌پیچید و درست مثل تجویز بی‌خیالی که حالا با تیزی سوزن در تنش حک می‌شد، شکست خوردنش در برابر ترک این عشق بیراهه نیز روی قلبش خالکوبی می‌شد!
و جیمین بلاخره چشم باز کرد.
هنوز هم از سرما می‌لرزید و حال خوبی نداشت.
سعی کرد با پلک زدن‌های پیاپی تاری دیدش را برطرف کند اما بجز تصویر محوی از لیا چیز دیگری نمی‌دید:
_ با من...چیکار کردی عوضی؟
صدای طعنه انداز لیا را در نزدیکی گوشش شنید:
_ پس اون یه پسره..‌.!

سخن نویسنده:
اینم از ورود ویمین به داستان.
فیک هر هفته پنجشنبه‌ها به صورت مرتب آپ خواهد شد.
امیدوارم ازش لذت ببرید و حمایت کنید💚

HɪʀᴇᴀᴛʜDonde viven las historias. Descúbrelo ahora