قاصدکِ سر به زیر، از این حجم بیآرزویی نمردی؟
دق نکردی؟
پلکهات روی آسمون خشک شد انقدر که به فکر واقعی کردن رویاهای بقیه بودی.تو جا موندی.
جا موندی از اون بادی که به سمت خوشبختیت میوزید.
جا موندی وقتی روی موهای خورشیدی رنگ دختری جا خوش کردی که آرزوی تاج گل داشت.
جا موندی وقتی اولین بار باد زندگیت رو به باد داد و تو، هیچوقت برگشتی تا راهت رو عوض کنی.قاصدک؛
تو کجای قصهای؟
پس قصه خودت چی؟
پژمرده شدی، پیر شدی، خشکیده شدی!
خسته نشدی از این بلاتکلیفی و آوارگی؟
آرزوهای خودت چی میشه سپیده مخملی؟نوازشگر بیتوقع،
حالا که روی شونه من نشستی،
حالا که فهمیدی یه عمر تو سراب زندگی کردی،
حالا که دنیات داره تموم میشه و تازه یادت اومده تو هم آرزو داری،
بذار برات لالایی بگم تا با حسرت نری.لالایی من؛ شمردن تعداد شبهاییِ که بدون اون سر میشه.
اما اون کنارمه، همیشه.
مثل آرزوهای محالم.
مثل بارون.بارون گرفته!
اما تو روی شونم خوابت برده،
کاش بیآرزو میمردی تا با یه مشت آرزوی برآورده نشده!قدم میذارم توی حیاط.
بارون شدت گرفته.
نگاهش میکنم.
آخ که تمام آرزوی من اونه.
پسر دیوانه بارون زده!قاصدک؛ ابرهای همه عالم شب و روز در دل من میگریند!
ESTÁS LEYENDO
Petrichor/ L.S
Fanfic[COMPLETED] بوی مرا بشنو و بر کویر قلب من، ببار. پنج اکتبر دو هزار و نوزده تا نه مارچ دو هزار و بیست.