پرده هشتم.

392 104 70
                                    

کلمه‌ها را بالا و پایین می‌کنم.
کمی می‌پیچونمشون و نا امید خیره میشم به این که هیچ عصاره‌ای ازشون بیرون نزد.
چپ و راستشون می‌کنم.
کش و قوسشون میدم.
نه.
پیدا شدنی در کار نیست.
تمام کلمه‌ها تبعید شدن از ذهن من.
به مقصدی نامعلوم. به ابدیتی بی‌پایان.

کلمه‌های هری وقتی به دار آویخته شدن که کسی جوابش رو نداد.
که صدای بی‌رحم بوق‌های ممتد و مقطع، راه نفسش رو بستن.
اشک آخر افتاد و صدای رعد و برق اوج گرفت.
بارونی روی تن کسی که از بارون متنفره جا خوش می‌کنه و چتر همچنان بی‌استفاده روی دستگیره در می‌مونه.

بارش بی‌ امان بارون نقاشی میزد به خیابون‌های بی احساس این شهر مریض و چرخش انعکاس تیر چراغ سرگیجه می‌داد به ماهی که پشت ابرها قایم شده بود.

قدم به قدم، پژواک نبش قبر شدن ریشه‌های گیاه‌هارو می‌شنید.
نفس به نفس، غرش سهمگین آسمون و یتیم شدن گنجشک‌هارو می‌دید.
قطره به قطره، سوختن ستاره‌ها و اشکی که ماه می‌ریخت رو می‌دید.

هری با بال‌های شکسته، با قلبی زخمی و با نفسی گرفته، به دنبال لویی می‌رفت.
لویی‌ای که مرهم بود و خونه.
لویی‌ای که درد بود و ویرانگر بود.

آب از تیغه‌ی دماغش راه گرفته بود و روی استخوان چونش معلق مونده بود.
موهای خیسش به سرش چسبیده بودن و سرما به بدن همیشه سردش غالب شده بود.
دست بی‌حسش رو بالا میاره و با آخرین توانی که توی تن بی‌جونش مونده بود زنگ رو فشار میده.

فشار میده و فشار میده.
اونقدری جیغش رو در میاره که لحظه‌ای شک می‌کنه که نکنه با صدای جیغی که همیشه توی سرش هست، اشتباه گرفته باشدش.
اما نه.
اینجا هم کسی جوابگوی هری نبود.
خونه‌ی لویی خالی بود و هری درمانده‌تر از همیشه، با فکر‌های مسمومی که اسید بودن و سرش رو سوراخ می‌کردن، تنها مونده بود.

و می‌شینه.
روی پله‌های ورودی می‌شینه و زل میزنه به باغچه پژمرده‌ی خشکی زده.
چند روز از بی‌خبری لویی می‌گذشت؟
چندبار این اتفاقات قرار بود بیوفته و هری نصفه جون بشه؟
هر بار که لویی ناپدید میشد برای چند روز، هری خودش رو گم می‌کرد.
ذهن و فکر و قلبش اونقدری زجه می‌زدن تا از حال می‌رفتن و هری رو بدون هیچی تنها می‌ذاشتن.

و هری، میون این ورطه‌ای که شکنجه‌گاهش بود، ساکت می‌نشست و دم نمی‌زد.
دم نمی‌زد که مبادا شکنجه‌گرش تنهاش بذاره.
که اما اسم این عشق نبود.
تنها عادت و تفکری بود که هری بدون لویی هیچ میشه.
تهی میشه و خالی میشه.

صدای خاموش شدن و پارک کردن یه موتور میاد.
اما هری جونی برای سر بالا اوردن نداره.
حتی وقتی که دستی رو شونش میاد و اون رو توی آغوشش می‌کشه، هری دستش رو از روی صورتش برنمی‌داره.
چون کابوسش در آغوشش گرفته بود تا رویاهاش رو بهش برگردونه.
چون مرهم دردهاش نوازشش می‌کرد تا زخم‌هاش رو تازه کنه.
چون لوییش همیشه بر‌می‌گشت و هری، تا همیشه یه احمق باقی می‌موند.

"یه روزی بهت توضیح میدم. همه چیز رو.
فقط میشه الان بریم و بخوابیم؟"

و آسمون بارونش رو قطع کرد.
چون شوالیه تاریکی‌های ذهن هری برگشته بود.


Petrichor/ L.SDove le storie prendono vita. Scoprilo ora