آیا کسی فراموش میکند که زندگی تنها یک صحنه تئاتر بر روی یک صحنه خاکگرفته و کهنهای میباشد که سالهاست فراموش شده است اما بدون توجه به هیاهو و تکاپوی شهری که او را فرا گرفته اما رها کرده است، به قدمهای محکم و گاهی فروخورده، به صداهای بلند و گاهی سرخورده و به بازیهای بچگانه و گاهی سالخورده، چنان خویی گرفته است که جدایی از آن غیرممکن است، همچنان ادامه میدهد و فکر سقوط و فروریختن را از ذهن پوسیدهاش بیرون میاندازد. و میگذارد مغز زنگزدهاش نظارهگر عروسکهای معلق از طنابهای آویزان شدهای باشد که تلاشهای بیوقفه آنها برای رهایی تنها و تنها موجب از حال رفتنشان باشد.
و زندگی همین بود.
دنیایی به نام صحنه و آدمهایی عروسکنشان به نام بازیگر.خیلی وقت بود که دیگه دو تا بچه روی سن بالا و پایین نمیپریدن.
چون دوران کودکی هری و لویی، سالها بود که به پایان رسیده بود.
دیگه همون شور و شوق کمی هم که بچهها به صحنه میدادن، نبود و نورش خاموش شده بود.
حالا تنها آدم بزرگهایی باقی مونده بودن که به خیال خودشون زندگی رو فهمیده بودن و هیچ انگیزهای برای ادامه دادنش نداشتن.حتی دوران نوجوانی هم تموم شده بود.
دوران هجده سالگیها و بلاتکلیفیهای آینده تاریک روبرو.
هری و لویی عاشق هم از این مرحله گذشتن.
از بوسههای گاه و بیگاه و از عشق آتشین و بیمثال.
تنها صدای بیصدایی باقی مونده بود که تنهایی و ظلمت شب رو فریاد میزد.
تنها صدایی باقی مونده بود که از اون هوای مسموم تغذیه میکرد و خشدار تر و پرقدرت تر میشد.حال و هوای پشت صحنه، فرق زیادی با حالت تاریک و سرد نمایش نداشت.
هنوز هم همه تا جایی که ممکن بود حرف نمیزدن و کارهاشون رو توی سکوت انجام میدادن.
لباسها توی خفا تعویض میشد.
دکور توی لفافه طراحی میشد.
و موسیقی متن، توی سکوت نواخته میشد.کسی تا حال این اجرا رو ندیده بود.
تئاتری که هنوز در مرحله تمرین بود و بازیگرهاش، تنها از پنج نفر تشکیل شده بود.
لویی و هری کودک، لویی و هری جوان و امبروزین.
این نمایش رو کسی تا بهحال ندیده بود و تنها کسی که با داستان خو گرفته بود، راوی بود."میتونم صدای تشویق تماشاگر هارو بشنوم.
از همینجا. بعد از اینکه از شوک بیرون بیان البته!
از ردیف آخر کمکم بلند میشن و از دستهای تک و توک، آخر سر همه با هم ریتم رو پیدا میکنن و یک صدا دست میزنن. و بعد احتمالا چند نفر دسته گلهاشون رو به سمت استیج پرتاب کنن.
میتونم اون لحظهی رویایی رو تصور کنم.
صداش تو گوشمه. تو هم میشنوی؟"هری هیجانزده میگه.
پشت سر هم میگه و از جنب و جوشی که کرده نفسنفس میزنه.
چشمهاش رو از رویای نه چندان دورش باز میکنه و با لبخند دلبرانش زل میزنه به چهره بیحالت لویی."نه هری.
من فقط صدای افتادن چهارپایه رو میشنوم."سلام بچهها❤
مرسی که میخونین. لطفا ووت یادتون نرههههه.
حقیقتا یک کا ویو ولی دویستتا ووت اصلا چیز دلپذیری نیست.و داستان تقریبا به نصف رسید اما تازه شروع شد.
حرفی، حدسی، نظری، انتقادی راجعبه داستان اگه دارید خوشحال میشم بهم بگید.
بیاین توی چنل جوین شین راجعبه پترچر چیز میز میگم.
دروغ گفتم هیچی راجبش نمیگم^_^
VOCÊ ESTÁ LENDO
Petrichor/ L.S
Fanfic[COMPLETED] بوی مرا بشنو و بر کویر قلب من، ببار. پنج اکتبر دو هزار و نوزده تا نه مارچ دو هزار و بیست.