پرده پنجم.

432 116 35
                                    

دستش رو با تمام قدرت گرفته بود.
اونقدر محکم که سر انگشت‌هاش به سفیدی سقف بالا سرشون شده بود.
محکم گرفته بود و قلبش لا‌به‌لای مویرگ‌های دست‌هاش میزد.
تمام شوق، نگرانی، خوشحالی، استرس، ذوق و دلشوره‌ای که باعث شده بود معده خالیش بی‌وقفه نبض بگیره رو به دست‌هاش منتقل کرده بود و دست لویی رو گرفته بود تا کمی آرامش پیدا کنه.

و لویی به دنبال هری توی راهروهای بیمارستان می‌دوید.
می‌دوید و و بی‌اهمیت به فشار نه چندان محکمی که هری به دستش وارد می‌کرد، دریا دریا به پسر مضطربش آرامش می‌داد.

می‌دویدن و صورت هری سرخ و عرق کرده بود.
می‌دویدن و صورت لویی، صاف و مهتابی بود.
تا وقتی که هری ناگهانی می‌ایسته و زل می‌زنه به چشم‌های لویی.

که هنوز مهتابش می‌درخشید. که هنوز ستاره‌هاش بغل کرده بودن لبخند‌های معجزه‌‌آساش رو.
که هنوز یک قطره از نوشداروی چشم‌هاش، کافی بود برای کشته شدن هری.

"من هنوزم میگم.
هنوزم میگم که از بارون متنفرم، چون تو عاشقشی.
ولی تو هنوزم عاشقم بمونم وقتی عاشق اون میشم.
میشه؟"

هری التماس کرد.
وقت کم بود و حرف، زیاد.
پس تنها و تنها، لوییش رو بوسید.

بی‌توجه به مردم دور و برش، بوسید.
بوسید و حتی لحظه‌ای فکر نکرد به ثانیه، دقیقه و سال بعدش.
بوسید و چشم‌های قضاوت‌گر مردم رو نادیده گرفت. که مردم آفت زندگیش بودن و سوهان روحش.
بوسید و قلبش رو اهدا کرد به گرمی نفس‌های لویی.

لویی‌ای که شکوفه زده بود توی زمستون آغوش تنها دلیلِ بهار موندنش.
لویی‌ای که شعر شده بود توی خزان قحطی کلمات و بوسیدن‌های پی در پی پسر مضطربش.

هر دو کنار هم، شونه به شونه و دست در دست همدیگه، به سمت اتاقی که انتهای راهرو بود می‌رن.
این دفعه حال هری بهتر بود.
این بار هری قدم‌هاش محکم‌تر شده بود،  شونه‌های از اضطراب افتادش، صاف شده بود.
قلب پر تب و تابش، آروم شده بود.

در به دست لویی باز میشه و لالایی‌ای از ماوراء شروع به پخش میشه.
لالایی‌ای از جنس مخمل. از جنس برگ گیلاس و از جنس شیشه چشم‌های تر شده هری.

دلیلی برای زندگی پیدا کرده بود.
دلیلی برای ادامه.
برای موندن، سوختن، ساختن.
دلیلی برای آرزو نکردن‌های هر شبِ برای بیدار نشدن توی هر شبی که می‌خوابید.

و هری خواهرش رو توی بغلش می‌گیره.
نوزاد کوچیکی که چشم‌های بستش اشک به چشم‌های هری می‌آورد.

انگشت‌هاش رو لا‌به‌لای دست‌های کوچیکش جا می‌کنه و بالا میاره.
میاره و روی لب‌هاش می‌گذاره و می‌بوسه و می‌بویه و نفس می‌کشه و زنده میشه.
و گونه‌های سرخ و گرم بچه‌رو روی گونه‌ی خودش می‌ذاره و چشم‌هاش رو می‌بنده.
و تنها چیزی که توی ذهنش میاد این فکره که آیا می‌تونه توی همین لحظه بمیره؟
همین الان.
الان که قلبشون، بغضشون، روحشون و تک‌تک سلول‌های بدنشون یکی شده بود با هم.

"میشه اسمش رو بذاریم اَمبروزین؟
میشه من امی صداش کنم؟
یعنی جاودان.
میشه جاودان باشه؟"

Petrichor/ L.SDonde viven las historias. Descúbrelo ahora