A

1.3K 147 128
                                    

(عکسه بالا کریستین *کریس*هستش)

با سر و صدای خیلی بلندی از خواب پرید

بیاید بگیم که کله نوزده ساله زندگیش همینجور بوده ...هه فقد صبحا؟

کاملن اشتباه میکنید در تمامه دیقه های ساعته کوفتی یه دعوا جا شده

دعوا؟اره دعوا،جنگ،بحث ،اظهاره نظر،یه صحبته معمولی و....

همه ی اینا توی خونشون فرقی با یه دعوای ادم کشی نداشت...

دیشب اصلن خوب نخوابیده بود.این جمله هم مزخرفه اون هیج شبی اروم نمیخوابه هییچ شبی توی تقویمه سال

مگر اینکه اونقدر مست کنه که وقتی چشماشو باز میکنه سقفه بیمارستانو ببینه ..‌

اره اون شبشو حتمن با ارامش خوابیده..

اما بقیه روز برمیگرده به رواله لعنتیه خودش.

چند بار روی تخت چرخید و فقد دعا میکرد که زود تر این دعوا ها تمام بشن تا بتونه چشاشو روی هم بزاره اما فایده نداشت ..

رو تخته دونفره ی چوبیش نشست دستی توی موهای کوتاهو پسرونش کشید.

تیشرته اور سایزی که روی زمین بودو برداشت و پوشید.

دره اتاقو که باز کرد صدای دعوا ها تمام شدن.

راستشو بخواین اصلن کنجکاو نبود که بدونه بحث سره چیه؟

اونا فقد خانواده ی مزخرفش بودن که ۲۴ساعته کارشون همین بود.

دره اتاقشو پشته سرش بست و وارده حال شد خونه ی اونا خیلی بزرگ نبود . اتاقه اون پایین بود و سرویس ها و اتاقه مادرو پدرش بالا .

مادرش مثله همیشه سرو وضعه خوبی نداشت.با همون موهای ژولیده سمتش اومد.

+س..سلام د..دخترم صبحت بخیر بشین تا برات صبحونه بیارم.

شلوارکشو یکم بالا کشید و گفت:هه..صبح؟مگه توی این خونه یه صبحی هست که به خیر باشه ؟هوم هست؟

مادرش سرشو انداخت پایین و سمته آشپزخونه رفت.

-بهتره زیادی سرت تو کاره ما نباشه اخرین بار که دخالت کردی رو یادت رفته ؟

صدای حال بهم زنه بابای معتادش بود . حالش ازش بهم میخورد نمیتونست حتی کلمه ی پدرو روش بزاره .

صندلیه میز غذا خوری رو بیرون کشید و روش نشست:کاملن یادمه ..و اینم یادمه که چه بلایی سره تو اومد.

اون روز که جلوی مادرش وایساده بود که پدرش با کمربند اونو نزنه ...دراصل پدرش انقدبی رحم هم نبود که واقعن بزنه اون فقد کمربندو توی دستش تکون میداد و تهدید میکرد.

اما اون روز کمربند اشتباهیی به چشمش خورده بود.و خونه زیادی اومد.شانس اورد که سریع به بیمارستان منتقل شد وگرنه الان باید با یک چشم زندگی میکرد.

𝑺𝑻𝑶𝑳𝑬 𝑴𝒀 𝑯𝑬𝑨𝑹𝑻Where stories live. Discover now