این روزها بیشتر از هرزمانی میتونستم برای خودم وقت بذارم. مثل الان که تو کلاس خالیمون نشسته بودم و داشتم خودم رو برای ادامه روز آماده میکردم. پس این تعطیلات لعنتی کی میاد؟
هوسوک سرش با هانول گرم بود و تقریبا هفته امتحانیمونم تموم شده بود. پدرم رفته بود و حتی قبل از سفرش حقوق زیادی رو بهش داده بودند. درحدی که مامانم دیگه سر کار نمیرفت و توی خونه مشغول شیرینی پزی بود! این کاری بود که مدتها تو فکرش بود اما وقتش رو نداشت. شاید اگه همه چیز همینطور خوب پیش بره، پدرم بتونه دوباره کارگاهش رو راه بندازه و سر کار مورد علاقش بره.
اما من بیخیال کارم نشده بودم، علی رغم اینکه دیگه نیازی نبود و پس انداز خوبی هم توی حسابم داشتم. اما دلم میخواست برم. میدونستم با رفتنم کارهای جیمین و نامجون زیاد میشه چون معمولا مدت زیادی طول میکشه تا کارکن شیفت شب گیر بیارند و از طرفی هم دلم نمیخواست ارتباطم رو با اون دوتا کم کنم. اکثر اوقاتی که میدیدمشون سرکار بود.
با اومدن جین کنارم دست از خط خطی و نوشتنهای الکی تو دفترچهام کشیدم. هروقت حوصله نداشتم و میخواستم به چیزهای مختلف فکر کنم این کار رو میکردم. البته سر کلاس هم این کار باخلاقیت بیشتری انجام میگرفت! به هر حال من قبل از اینکه جمله معلمهام تموم بشه مطلب رو میگرفتم و مسلما تکرار های چند بارهاشون حوصله ام رو سر میبرد. اونقدری که ترجیح میدادم سرم رو با صداهای دیگهای پر کنم و از روی مطالب تخته حدس بزنم دارند چی درس میدهند.
_"یونگی؟"
به طرف جین برگشتم و به قیافه نالانش خندیدم. تو این یکی دو هفتهای که از آشناییمون گذشته بود برخلاف انتظارم خیلی راحت باهم صمیمی شده بودیم. سوکجین تا الان تو حباب امنیت خانوادش زندگی کرده بود و طبیعی بود که درمورد خیلی چیزها اشتباه بکنه.
دفترچهام رو جمع کردم و کنار گذاشتم و همهی حواسم رو به پسر کنارم دادم:"قضیه چیه؟ دوباره کجا رد شدی؟!"و لبخندم رو خوردم.
جین که تا الان به ناکجا آباد خیره شده بود سرش رو پایین انداخت و لبش رو گزید. به خاطر حرکتش چشمهام گرد شد. یک حسی بهم میگفت اینبار واقعا یک چیزی داره اذیتش میکنه.
_"واقعا نمیدونم چیکار کنم یون! من ۱۹ سالمه اما خیلی عقب تر از هم سن و سالهامم! گاهی اوقات فکر میکنم یک احمقم که دبیرستانم رو ول کردم..." صورتش رو تو دستهاش پنهان کرد:"حس میکنم...به هیچ دردی نمیخورم...من ..." و آخرین چیزی که شنیدم جملات نامفهومی بود که تو درد و بغض خفه شده بود.
من کوپ کرده فقط بهش خیره مونده بودم. تو ریاضی استعداد بیشتری داشتم تا همدردی و این لحظه کابوس همیشگیم تو دنیای واقعی بود! اینکه رفیقم کنارم گریه کنه درحالیکه نمیدونم دقیق باید چه گوهی بخورم تا آروم شه! اگه اون هوسوک گور به گور شده الان اینجا بود با همون جمله اول جین پریده بود بغلش و یک لیست از استعدادهای جین براش آماده کرده بود،اما من...آهی تو دلم کشیدم.
YOU ARE READING
24/7 [Sope] Completed
Teen Fictionبا اطمینان کامل دفترچهای رو که عمرتو باهاش سر کردی باز میکنی و یک ضربدر بزرگ با خودکار قرمز روش میکشی و زیرش مینویسی تاریخ انقضائت تموم شده رفیق؛ روی میز پرتش میکنی و میری سمت زندگی روزمرهای که سالها دیگران رو به خاطر داشتنش مسخره میکردی. تو...