part 29

892 197 166
                                    

امنیت و سلامتی، یک ویژگی مشترک معروف دارند: وقتی از دستشون بدی قدرشون رو میدونی...

شبهای قبل رو فاکتور می‌گیرم و از صبح اول هفته برای خودم می‌نویسم. شاید برای اینکه دلم نمی‌خواد بعدا به یاد بیارمشون...راستش اتفاق خاصی هم نیفتاد ولی...
-قرار شد بیخیالش بشی یون-
آره قرار شد بیخیال از خواب پریدن‌هام بشم و دلیلشون! بیخیال...

وقتی صبح بیدار شدم برخلاف اکثر مواقع کلی تو آینه به خودم نگاه کردم. من قبلا عادتهای خیلی زیادی داشتم که کنارشون گذاشته بودم. اما الان حس می‌کردم دوباره باید برم سراغشون... یک لبخند کوچیک و دست به کار شدن.

وقتی تو موهام دست کشیدم متوجه چربیشون شدم و وقت حمام نداشتم. فقط تو روشویی با شامپو موهام رو شستم. شونه‌اشون کردم و بعد از پوشیدن فرم مدرسه‌ام سراغ جعبه‌ی زیر تختم رفتم. فکر کنم جای مخفی هر اتاق خوابی، زیر تخت باشه. جعبه‌ی مقوایی رو کشیدم بیرون و بازش کردم. یک طرفش دفتر خاطرات قدیمیم بود که بیشتر از من، بقیه پرش کرده بودند و طرف دیگش وسایلی که زمان زیادی از آخرین استفادم ازشون گذشته بود: واکس مو، ژل، برق لب‌ها، نرم کننده مو و در آخر پک کرمهام...

روانشناس‌ها میگن طبیعیه که آدم تو دوران نوجوونیش زیادی به خودش برسه برای همین خیلی خودم رو بابت داشتن این جور چیزها سرزنش نکردم. من فقط ژلم رو می‌خواستم و برش داشتم. ولی خب وقتی نزدیک سه سال از ژل استفاده نکنی خشک میشه و ژل من هم مستثنا از این قضیه نبود. هول هولکی زیر تخت چپوندمشون و به خودم قول دادم بعدا بندازمشون دور.

دوباره رفتم جلو آینه و یکم با موهام ور رفتم. سشوار کشیدمشون و کلی برس رو توشون پیچوندم ولی آخر سر نتونستم خودم رو راضی کنم. با قدم‌های آهسته و بی‌صدا به طرف اتاق تهیونگ رفتم. برای اولین بار داشتم وسایلش رو می‌گشتم. یک نگاهم به تهیونگ بیهوش بود و یک نگاهم توی کشوهاش. بالاخره ژلش رو زیر لباس‌هایش پیدا کردم و برگشتم اتاق خودم.

بوش تند بود و زنونه، مطمئن بودم قراره حسابی تو مدرسه دست بیفتم. فاکی تو دلم گفتم و مشغول موهام شدم. پشتشون رو صاف و چتری‌هام رو یکم کج کردم. به خاطر برقی که موهای مشکیم میزد لبخند زدم. صاف کردن یقم با نگاه آخرم همراه شد. وقتی نگاهم به ساعت افتاد فهمیدم نیم ساعت داشتم با خودم ور می‌رفتم و ۴۰ دقیقه دیگه کلاسم شروع میشه. بدون اینکه از میز صبحونه همیشه آماده‌ی مامانم استفاده کنم از خونه زدم بیرون و با یک آدامس خودم رو راضی کردم. مطمئنا یک بار در سال تاکسی گرفتن قرار نبود ولخرجی حساب بشه!

وارد کلاس که شدم سعی کردم کمترین جلب توجه رو بکنم و برم سر جام بشینم. به نیمکتم رسیدم، نفس عمیقی کشیدم و طبق عادت پنجره‌ی کنارم رو باز کردم. استرس داشتم و نمی‌خواستم خودم رو گول بزنم. تو تمام طول مسیر به خودم می‌گفتم تو نباید هیچ توقعی داشته باشی یون...قرار نیست چهارتا شیوید، هرچند رُبان پیچ شده، روی همه چی سرپوش بذاره و باعث بشه هوسوک مثل قبل با تو رفتار کنه!بازم به خودم یادآوری کردم که قرار نیست حتی یک لبخند ساده تحویل بگیری و اون پسر میتونه بیخیال تو از پس فلسفه و تاریخ بر بیاد...

24/7 [Sope] CompletedWhere stories live. Discover now