شنیدید میگن وقتی به رفیقت اعتراف کردی از دو حالت خارج نیست: یا عشقت رو قبول میکنه یا برای همیشه از دستش میدی؟
خب این قاعده برای من و هوسوک اصل سومی هم داشت: همه چی رو به اونجات بگیر و مثل قبل ادامه بده!قاعدهای که ترجیح دادیم اون رو انتخاب کنیم و انگار نه انگار این وسط اتفاقی افتاده. من مثل قبل تظاهر به تحمل کردن رفتارهاش میکردم و از هر فرصتی استفاده میکردم تا خنگیش رو تو سرش بزنم و اونم جانانه تلافیش رو سرم در میاورد و حتی یک روز هم بدون چشم غره من رو راهی خونه نمیکرد.
اما خوب اصل سوم یک تبصرهی مَندرآوردی بود که در حد فرضیه بود و من بعد چند روز فهمیدم واقعیت چیز دیگهایه و قرار نیست همه چیز مثل قبل بشه. اینکه الان میتونستم خیلی راحت رگههای محبت و مهربانی رو حتی تو چشم غرههاش تشخیص بدم یا از سر توهمم به خاطر اعترافش بوده و یا هوسوک همیشه اینطور بوده و من کور بودم!! خب این چیزی بود که حتی فکر کردن بهش هم میتونست موهای تنم رو سیخ کنه.
برای منی که شاید حتی تو خواب هم فکر میکردم و حتما باید یک صدای موزون توی سرم پخش میشد تا دست از فکر کردن بکشم، خیلی سخت بود که کل تایم مدرسه و حتی بعدش رو با هوسوک باشم و بهش فکر نکنم. به اینکه تو اخم کردنش، لبخند زدنش، غرغر کردنهاش، مدلهایی که برای موهاش و کاپشن و سوییشرتهاش انتخاب میکنه و حتی شاید پلک زدنش، منظور خاصی داره؟ به من مربوط میشه؟ اصلا من تو نظرش چه جوریم؟
این یک دروغ بزرگه که همه چی مثل قبله... شاید من هیچی رو به روش نیارم ولی سرم داره میترکه و درمورد اون... الان به این یقین رسیدم که هیچوقت برام قابل پیش بینی نیست... فکر میکردم خودش رو با رامیونش سرگرم کنه ولی اون همچنان بهم خیره بود و مطمئنم اگه نگاهم رو بهش میدادم تمام مدت تو چشمهام زل میزد.
نگاه کردن به چشمهاش میتونست عادی باشه البته به شرطی که وسط کافه تریای مدرسه که برای اولین بار به خاطر سرمای شدید هوا تصمیم گرفته بودیم به جای نیمکتهای حیاط اونجا یک چیزی کوفت کنیم، دقیقا نامهی چهارم رو، جلوی چشمهای گرد شدهام روی میز نذاره و به طرفم هل نده و خیلی عادی نگه:"حال نداشتم این دفعه بپیچونمت و تو کمدت بندازم." و خب لازم نیست بگم نه فقط چشمهای من که حتی چند نفر اطرافمون هم داشت از حدقه بیرون میزد؛ چون لعنت بهش یادتون رفته سر نامهی اول چجوری نصف مدرسه رو از اینکه احتمالا یک استاکر دارم خبر دار کرده بود؟
مطمئنا اگه عقلم سرجاش بود و قلبم یک روز عادی رو گذرونده بود اونقدر وحشتزده به کاغذ چنگ نمیزدم و نگاهم رو ازش نمیدزدیدم تا ناخواسته یک مهر تایید به فکرهای توی سر بقیه نزنم، اما الان کار از کار گذشته بود. چرا اینقدر بی فکر بود؟ چرا اینقدر احمق بود؟ هنوز نگاهم به طرف رامیون خودم خیره مونده بود. اینبار فقط عصبانی نبودم بلکه ناراحت هم بودم!اون خوب میدونست من از انگشت نما شدن بدم میاد و حالا کنار همه نگرانیهای مسخره خودم یک ترس نهفته هم بهش اضافه شده بود.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
24/7 [Sope] Completed
Genç Kurguبا اطمینان کامل دفترچهای رو که عمرتو باهاش سر کردی باز میکنی و یک ضربدر بزرگ با خودکار قرمز روش میکشی و زیرش مینویسی تاریخ انقضائت تموم شده رفیق؛ روی میز پرتش میکنی و میری سمت زندگی روزمرهای که سالها دیگران رو به خاطر داشتنش مسخره میکردی. تو...