part 24

876 195 73
                                    

قبل شروع:اونجاهایی که با فونت پررنگ‌تر(بولد) نوشته شده مربوط ب سال ۲۰۲۲ است.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

تقریبا یک هفته از اون معرکه مینسوک گذشته بود و من ناخودآگاه تو تمام این شیش، هفت روز هوسوک رو زیر نظر داشتم. چهار چشمی مراقبش بودم تا یک وقت مشکلی براش پیش نیاد. من و جین یکجورایی بادیگاردهای مخفیش شده بودیم تا هرنوع تیکه و طعنه‌ای رو بی‌پاسخ نذاریم و جلوی درگیری‌های احتمالی رو بگیریم.

هرچند اکثر مواقع نیازی به ما نبود و خود هوسوک با بی محلی‌اش یا با جواب‌های کوتاهش همه رو دست به سر میکرد. البته ناگفته نماند این وسط منم از بعضی افاضات مستفیض میشدم ولی خب کسی که تو مدرسه معروف بود اون بود و منم همیشه به واسطه‌ی هوسوک شناخته می‌شدم؛ حتی مربی رقصمون هم در اندک مواقعی که صدام می‌کرد به عنوان دوست هوسوک خطابم می‌کرد.

یکجورایی هویت من تو مدرسه با هوسوک معنی پیدا می‌کرد و گاهی اوقات این مسئله روی اعصابم بود. شاید این قاعده برای کسایی بود که شناخت درستی از من نداشتند و "سایه‌ی ساکتی که همیشه کنار هوسوک است " رو جلوی عکسم به عنوان اسمم تیک میزدند.

خرده‌ای نمی‌گرفتم. هوسوک اجتماعی و پر رفت و آمد بود، اکثر بچه‌های مدرسه رو می‌شناخت و از هر فعالیتی توی مدرسه خبر داشت. مسلما خنده‌های آروم من و شیطنت‌های بی‌سر و صدام و در اکثر مواقع غرغرهای ریزم اونقدر قوی نبودند که کنار اون به چشم بیام. اون محبوب بود و ستاره روی صحنه و منم ترانه نویس پشت صحنه!

از اینکه خیلی اوقات منو مجبور می‌کرد کنارش باشم تا اعتماد به نفس کافی رو پیدا کنه لذت می‌بردم و بیشتر از همه دیده نشدن و شخصی بودن این لحظاتمون! حالا هم می‌تونستم بفهمم با همه چشم غره رفتن‌هاش و حاضر جوابی‌هاش جلوی بچه‌ها، درصد چسبندگیش به من بالا رفته و حتی گاهی اوقات دنبال یک کلاس خالی میگرده تا فقط کمی نفس بگیره! کاری که دقیقا امروز کرد و بدون اینکه به کلاس محبوب رقصش اهمیت بده دست من رو گرفت و با خودش توی کلاس خالیمون کشوند.

ایندفعه اون انتخاب کرد و نیمکت جلوی تخته رو اشغال کردیم. از یک دعوای لفظی جانانه با مشاورمون برگشته بود و بدون اینکه چیزی بگه من رو به اینجا کشونده بود. نمی‌خواستم چیزی بگم و فقط منتظر موندم و به تخته نگاه کردم. با دراز کشیدنش بهش نگاه کردم. بدون اینکه بهم نگاه کنه خودش رو روی نیمکت جمع کرد و سرش رو روی پام گذاشت:"فقط یک ذره می‌خوابم"

به پهلو بود و من نمی‌تونستم نگاهم رو از نیمرخش بگیرم. هروقت این زاویه صورتش رو به رخم می‌کشید، می‌فهمیدم تصویرهای کتاب‌های آموزش طراحی اونقدر ها هم تخیلی نیست...اون یک پرتره بی‌نقص بود که قابلیت رقابت با تخیل هر طراحی رو داشت!

وقتی دستش رو روی صورتش گذاشت لبخند کمرنگی زدم،نمی‌دونستم چقدر خیره‌اش شده بودم که چشم‌ها و نصف بینیش رو با گذاشتن بازوش روی صورتش ازم پوشوند! نفس عمیقی کشیدم و سرم رو برگردوندم. بعد اون همه سر و صدای این چند روز منم به این آرامش نیاز داشتم. درخت‌های مدرسه تقریبا به طور کامل لخت شده بودند و حالا فقط شاخه‌های تکیده‌اشون معلوم بود. منظره جذابی بود ولی من دلم اون برگ‌های رنگارنگ رو می‌خواست.

24/7 [Sope] CompletedOù les histoires vivent. Découvrez maintenant