part 1

2.8K 378 68
                                    

2015/سال اول دبیرستان

کوله ی تقریبا خالیم رو روی شونه ام جابجا کردم. میتونستم ساختمان مدرسه‌ی جدیدم رو ببینم. فقط چند هفته از دعوام با خونوادم سر انتخاب دبیرستان گذشته بود و حالا جلوی بزرگترین دبیرستان هنر سئول ایستاده بودم. لبخند کمرنگی میزنم و اولین قدمم رو داخل حیاطش میزارم.

اگه بخوام صادق باشم هیچوقت تو هیچ روزی برای مدرسه ذوق نداشتم و مطمئنا امروز هم یکی از همون روزاست. و این لبخند رو لبهام... درواقع برای حیاط فوق العادش بود. وقتی وارد مدرسه میشدی یک حیاط مربعی شکل بزرگ که هر گوشه اش یک باغچه ی مثلثی شکل دارد. دور تا دور دیوار درخت کاری شده بود. نزدیک لبه های باغچه ها، با گل کاری و وسطش با چمن تزیین شده بود؛ یک فضای عالی و بزرگ برای استراحت. بین باغچه‌ها، سنگ فرش های گلبهی بودند که راه رو تا در ورودی سالن مشخص میکردند. این طرح و این حیاط، بخصوص به خاطر چمنها و نیمکتهایی که گوشه و کنار خودش بود، یک لبخند کوچیک رو میخواست،نه؟

دست از دید زدن حیاط کشیدم و به طرف ساختمان اصلی راه افتادم. من یک سال اولی بودم و خب فکر کنم یکم طبیعیه درمورد همه چی استرس داشته باشم. فقط خدا رو شکر میکنم عادت داشتم صبحها زود از خواب بیدار شم...

-قرار شد صادق باشی یونگز-

درواقع عادت داشتم صبحهای زود از خواب بپرم برای همین هم وقتی رسیدم، فقط ۳ یا ۴ نفر دیگه رو توی مدرسه دیدم.

من از آدمها خوشم نمیاد! خیلی یهویی بود میدونم ولی این مهمترین خصوصیت منه که همه باید بدونند. نه اینکه فکر کنم موجودات مزخرفین، یا عوضین یا وحشی و یا خیلی چیزای دیگه که ممکنه به جای من فکر کرده باشین،باشن!

-فاک،چه جمله ای-

نه،من از اون فکرها درموردشون یا بهتر بگم درموردمون نمیکنم. من فقط از حرف زدن زیاد یا به حرفهاشون گوش دادن و صرفا خوش رفتار بودن الکی بدم میاد. دوست ندارم آدمای زیادی منو بشناسن و علاقه ای هم به شناختن آدمهای زیاد ندارم.

-میدونم عجیبه،ولی من عادت دارم اینجوری با خودم حرف بزنم و هی خودمو توجیه کنم یا با خودم بحث کنم. بی‌تعارف بهترین دوست خودم،خودمم-

اسامی بچه های هرکلاس روی برد بود.مدرسه ۵طبقه داشت که طبقه دوم برای ما یعنی سال اولی ها بود. دوتا راهرو داشت و تو هر راهرو ۴ تا کلاس. تو هر راهرو فقط دوتا از کلاسها با بچه ها پر میشد و دوتا‌کلاس دیگه با صندلی های کم برای تمرین بچه ها بود.آخرین کلاس راهرو سمت چپ رو برای تمرین رقص آماده کرده بودند و کلاس من بغلش بود. و هر راهرو یک سرویس بهداشتی داشت.

کلاسم رو پیدا کردم و مثل همه ی این سالها آخرین نیمکت کلاس که سمت پنجره بود رو انتخاب کردم. اون پنجره به حیاط پشتی مدرسه دید داشت و واو! اون لعنتی خیلی بزرگتر از حیاط جلو بود و زمین های خط کشی شده برای بسکتبال و والیبال رو میتونستم ببینم و در انتهای حیاط ورزشگاه بود.

کیفم رو روی نیمکت پرت کردم و تمام ۳جفت پنجره های کلاس رو باز کردم تا هوای خنک پاییز صورت همیشه داغم رو خنک کنه. رفتم سر جام نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم و به آسمون آبی و سفید خیره شدم. نفس عمیقی کشیدم و چشمهامو بستم.مثل همیشه شروع به شماردن روزهای باقی مونده تا آخر هفته کردم و برای برنامه طولانی ترم که شمردن هفته ها تا پایان سال تحصیلیم بود خیال پردازی کردم.

24/7 [Sope] CompletedTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang