(از دید بکهیون ساعت ۱۲ شب)
از موقعی که رسیدیم یعنی ساعت ۸ یا شایدم یکم بیشتر...تا الان که ساعت ۱۲ شبه از این اتاق بیرون نرفتم. واقعا هیچ کاری برای انجام دادن نداشتم حتی استراحتم کرده بودم اما چانیول با همون کاری که توی هواپیما میکرد داشت روانیم میکرد.پس گوشیمو برداشتم تا به لوهان که اتاق بغلیمون بود پیام بدم:
_ بیداری؟
+آره...چطور؟
_حوصلم سر رفته...
+خب؟
_ پس بیا یواشکی با هم بریم بیرون...تازه میتونیم حرف هم بزنیم!
+اوکی.چقد وقت برای حاضر شدن میخوای؟
_ من حاضرم.
+پس یه رب دیگه از اتاق بیا بیرون.واقعا فرار کردنو از بچگی دوست داشتم.البته وقتی کوچیک تر بودم لوهان هیچ وقت باهام نمیومد و اگه میومد سعی میکرد منو برگردونه.به علاوه از بار آخری که فرار کردم خاطره خوبی ندارم اما حالا که فرصتش پیش اومده تا باهم بریم خوش گذرونی چرا که نه؟
پس به آرومی از روی تخت پاشدم و به نزدیک ترین نقطه به در و دور ترین نقطه نسبت به جایی که چانیول نشسته بود رفتم. این کار ریسک بزرگیه.چون اگه بفهمه یا نمیزاره برم یا حتما باهام میاد.
یک ربع صبر کردم و بعد از اون به آرومی درو باز کردم. خدارو شکر که در صدا نمیداد...بعد از اینکه درو بی سر و صدا پشت سرم بستم،برگشتم و یه نفس راحت کشیدم. انگار کل این چند دقیقه نفسمو حبس کرده بودم.
پشت در لوهان منتظرم بود.بعد از اینکه منو دید لبخند گرمی زد. دستمو گرفت و با هم به سمت آسانسور دوییدیم.
+ حالا قراره کجا بریم؟
_ نمیدونم...تو اینجا رو بهتر بلدی
+ توام به اندازه من اینجا رو بلدی!
_ خب....
+ بیا خیلی دور نریم.
_ پس بریم کافه ای نزدیکیه همینجاس؟یجورایی دوست ندارم شب اول دردسر درست کنم.از طرفی هم اینجا سئول نیست...(از دید چانیول)
اتاق خیلی ساکت بود. از این ناراحت نیستم که اتاق ساکته چون من واقعا برای این کار احتیاج به سکوت دارم.
داشتم روی محله هایی که معمولا خلافکارا توی هنگ کنگ اونجا هستن تحقیق میکردم.هر چیز مهم و به درد بخوری دستیگرم میشد رو روی یه برگه سفید مینوشتم.با اینکه محله های خیلی زیادی نبودن اما باز هم گشتن همه اونا و پیدا کردن سرنخ برای دو نفر کار سختیه.چشمام از نگاه کردن طولانی مدت به صفحه لپ تاپم درد گرفته بودن. نگاهی به ساعت مچیم کردم. ساعت دقیقا دوازده و سی و پنج دقیقه شب رو نشون میداد. یکم گشنم بود ولی معمولا شام نمیخوردم و شبا نمیخوابیدم. اما بکهیون تا حالا چیزی نگفته.یعنی گشنش نیست؟
پس ازش سوال پرسیدم:"بکهیون چیزی میخوری؟"
همونطور که به صفحه لپ تاپم خیره بودم و هنوز در حال تحقیق بودم منتظر جواب شدم. جوابی نشنیدم پس دوباره پرسیدم:" بکهیون گفتم گشنت نیست؟"
YOU ARE READING
Dark Love || Chanbaek
Fanfiction_ تجربه عشق با فرد اشتباه... "تو کی هستی؟نمیشناسمت..." "منو یادت نمیاد؟!" " تو دیگه کی هستی؟!" کاپل ها: • چانبک • کایسو • هونهان • جونگسو *اخطار: اگه از این داستانا دوست ندارین نخونین (میدونین که منظورم چیه)