برادر جونگ کوک که جونگ شین _بیسیست سی ان بلو_ و دکترش شین جیمین_ رپر aoa_هست.
همه ی چیزهایی که جونگ کوک می بینه یا گذشته ش هستن یا توی ذهنش اتفاق می افته.
در ادامه ی داستان بیشتر تهیونگ رو خواهید شناخت.
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~شب بود و مهتاب می درخشید.
شاید برای همه ی ادم هایی که توی خیابون نزدیک عمارت در حال تردد بودند شب آرومی بود اما برای جونگ کوک این طور نبود.
جونگ کوک در حالی که بالای پشت بام ایستاده بود به خودش می لرزید.
آیا این کار درست بود؟!
یعنی واقعا باید تا اینجا پیش می رفت؟!
به لباسهاش نگاهی انداخت.
یه لباس بلند سفید که کمی برایش گشاد بود و دکمه های بالای پیراهن باز بود و گردن سفیدش مشخص بود.
صدایی از پست سرش شنید.
صاحب اون صدا رو به خوبی می شناخت:
“_هی جونگ کوکی! تو که می دونی راهی رای فرار نداری و تنها حق انتخابت اینه که گونه ی چپت بوسیده شه یا گونه ی راستت پس چرا فرار می کنی؟"
جونگ کوک بیشتر از قبل به خودش لرزید.
برگشت.
تصمیمش رو گرفته بود.
با صدایی لرزان و پر از ترس گفت:
“_نههههههه....نه....نمیخوام....ته...اینو...ن...میخوام..."
چشماش پر از اشک بود و صدای هوهوی باد و ماشین هایی که به سرعت از زیر پاهاشون رد می شدند سکوت اون شب رو می شکوند.
شخص روبروش که صورتش مثل همون شب تاریک توی هاله ای از سیاهی پنهان شده بود؛قدمی به جلو برداشت و جونگ کوک عقب رفت.
صدای فریاد اون شخص بلند شد:
“_نه...نهههههه....نهههه....تو که نمیخوای این کار رو انجام بدی؟!بچه نشو جونگ کوک!..."
ولی دیر شده بود و جونگ کوک به پایین پرتاب شده بود و تنها صدایی که الان سکوت شب رو می شکست صدای گریه های اون شخص و بوق ماشینها که انگار تصادف شده بود...
با صدای جیغ خودش از خواب پرید و عرق های ناشی از ترسش رو با پشت دست از روی پیشونی ش پاک کرد.
نفس نفس می زد.
این دیگه چه خوابی بود؟!
به ساعت روی میزش که کنار تخت سفید و مشکی ش قرار داشت نگاهی انداخت"سه صبح"
باز هم همون خوابهایی که با کابوس فرقی نداشتند رو دیده بود.
این بار یک سرنخ جدید بدست اورده بود.
"ته"
یه اسم جدید ولی این چطور اسمی بود؟!
حتی یک اسم کامل هم نبود که جونگ کوک رو به جایی برسونه و درست مثل سر به دیوار آجری کوبیدن تلقی ش می کرد.
با این که دیروقت بود و جونگ کوک به خوبی از این موضوع آگاهی داشت اما هیونگش بهش گفته بود هروقت که ترسید می تونه روی اون حساب کنه و مطمئن باشه هیونگش ازش مراقبت خواهد کرد.
کوک بدون هیچ فکری و با ترسی که منبعش اون خواب آزار دهنده بود خودش رو به سختی روی پارکت های کرم-قهوه ای خونه کشید و به سمت اتاق روبروی اتاقش_که مال برادرش بود_رفت و در نیمه باز سفید رنگ رو هل داد.
جونگ کوک از تاریکی می ترسید و با خوابهاش ترسش از پدیده ی منحوس بیشتر از قبل شده بود.
جونگ کوک اروم داخل اتاق شد و به تختی که وسط اتاق قرار داشت تزدیک شد و زمزمه کرد:
“_هیونگ؟!"
جونگ شین تکون ارومی خورد.
چشماش رو به صورت نیمه باز دراورد و با صدای خواب آلودش که بم تر شده بود زمزمه کرد:
“_کوک؟"
جونگ کوک دوباره با بغض صداش کرد که این بار،انگار که هیونگش تازه به خودش اومده باشه و سریع توی جاش نشست و چراغ خواب کوچک بالای سرش رو روشن کرد و با دیدن کوکی که با لبهای لرزون و چشمهای پراز اشک بهش خیره شده بود؛دستهاش رو باز کرد.
کوکی خودش رو توی آغوش همیشه حمایتگر برادرش جا داد.
جونگ شین با دیدن این وضعیت جونگ کوک فهمید که باز هم خوابهای دنباله دارش که خیلی هم روی کوک تاثیر می گذاشتند؛این بار هم راحتش نذاشتند و آرامشش رو سلب کرده بودند.
جونگ شین لبهای خشک شده ش رو با زبونش تر کرد و جونگ کوک رو که توی آغوشش مچاله شده بود بیشتر به خودش فشار داد و گفت:"این بار هم مثل دفعه ی پیش بود؟!"
کوک در حالی که می لرزید؛سرش رو به سینه ی برادرش بیشتر فشار داد و گفت:"نه هیونگ!مثل فیلم سینمایی می مونه....هربار بیشتر از قبل....نکنه...نکنه..."
جونگ شین سعی کرد برادرش رو آروم کنه پس پتو رو روی خودشون کشید و بوسه ای به سر کوک زد:"فردا وقتی آروم تر شدی راجعش حرف می زنیم!باشه کوک؟!"
کوک سرش رو بدون جدا کردن از سینه ش تکون داد و جونگ شین چراغ دیواری بالای سرشون رو خاموش کرد.
صبح با صدا ی زنگ آلارم موبایل جونگ شین؛کوکی خودش رو به سختی از آغوش تنگ برادرش بیرون کشید و سعی کرد هیونگش رو بیدارکنه اما جونگ شین صبح ها به سختی بیدار می شد پس جونگ کوک با یه لیوان آب صبحگاهی اون رو از تخت خواب جدا کرد.
برخلاف اینکه جونگ کوک شبها به یه موجود آسیب پذیر و شکننده تبدیل می شد اما روزها شخصیت کاملا متفاوتی با شبهاش داشت.
اون حس یه مهره ی سوخته رو داشت که کسی درکش نمی کرد.
صبح ها یه آدم عادی و شبها خوابهایی که کل زندگی ش رو تحت تاثیر قرار می دادند.
جونگ کوک عاشق برادرش بود و برادرش تنها کسی داشت که توی این دنیا داشت اما باز هم این ها دلیل خوبی برای اینکه برادرش به کلاس صبحگاهی نرسه نبود.
صبح مایه ی آرامش جونگ کوک بود و از دنیای تاریکی ها رهاش می کرد.
◇◇◇◇◇◇◇◇◇ ◇◇◇◇◇◇◇◇◇
بعد از ظهر جونگ کوک مشغول انجام تکالیفش بود که صدای در رو شنید.
اون منتظر برادرش بود ولی وقتی صدای قدمهای یک نفر دیگه هم هم زمان با وارد شدن اون به خونه شنید با کنجکاوی از اتاقش بیرون دوید:"سلام هیونگ!"
فرد غریبه ای که همراه برادرش بود به نظر جونگ کوک آشنا میومد چون انگار قبلا هم اون رو کنارش حس کرده بود.
انگار که اون فرد از هر غریبه ای براش آشناتر بود.
سرش رو بالا برد و نگاهی به اون دو انداخت که بدنش لرزید.
پسر قد بلند بود ولی چندسانتی از برادرش کوتاه تر بود و برخلاف جونگ کوک و بردارش که پوست روشنی داشتند اون پوست تیره ای داشت که چشمهای براقش و لبخند شیرینش از دید کوکی پنهان نموند.
جونگ شین که می دونست برادر کوچکترش چقدر منزوی و خجالتی به نظر میاد پیش قدم شد و به جونگ کوک اشاره کرد و رو به تهیونگ با لبخند گفت:"این هم برادر کوچکتر من لی جونگ کوک!"
و رو به جونگ کوک گفت:"این هم دوست من کیم تهیونگه که برای کار کردن روی پروژه اومده و گه گاهی آرامشمون رو بهم می زنه!"
خودش و تهیونگ بلند خندیدند و جونگ کوک که به هیچ نتیجه ای نرسیده بود تنها به لبخندی اکتفا کرد.
بعد از چند دقیقه هرسه روی مبل های هال نشسته بودند و تهیونگ و شین با هم حرف می زدند ولی کوکی همه ی رفتارهای تهیونگ رو زیر نظر گرفته بود که چیزی به ذهنش خطور کرد:"خودش بود.دستهاش رو توی جیب شلوارش فرو کرده بود و شکمش رو به میله های سفید رنگ روبروش تکیه داده بود.
کمی به جلو خم شده بود.
از ارتفاع و تاریکی می ترسید اما باز هم این کار حس خوبی بهش می داد.
دیدن آسمون شب توی سکوت و ارتفاع بلند اون ساختمان بدون مزاحم_که جونگ کوک مطمئن بود بزودی مزاحم تنهایی هاش اون رو پیدا خواهد کرد_فوق العاده بود.
توی حال و هوای خودش بود و به ستاره ها نگاه می کرد که دستی دور کمرش حلقه شد و اون رو به عقب کشید و جونگ کوک توی حصار دستهای پر از امنیتی محصور شد.
جونگ کوک سرش رو به عقب برنگردوند چون خوب می دونست که اون فرد کیه!
با حرص زمزمه کرد:"من نمی دونم چرا همیشه پیدام می کنی!اصلا چطوری می تونی؟!..."
خودش رو به سختی از اون آغوش بیرون کشید که دوباره محکم تر از قبل اون دستها دورش حلقه شدند.
جونگ کوک نیشخندی زد و گفت:"انگار بازهم خودخواه شدی!"
صدای فرد پشت سرش توی گوشش پیچید:"اگه در مورد تو باشه...آره خودخواهم..."
کوکی خنده ی آرومی کرد و به عقب برگشت:"خب الان برای منت کشی چی پیشکش شاهزاده جئون می کنی؟!"
این چیزی بود که بخاطر لوس بودنش همیشه مورد خطاب قرار داده می شد.
صدای قدم های اون فرد که عقب رفت رو شنید و بعد از چند ثانیه ماگ سفید رنگی با آرم بیگ بنگ_گروه موردعلاقه جونگ کوک_روبروش دید.
ابرویی بالا انداخت و ماگ رو توی دستاش گرفت:"فکر کنم خوب منو می شناسی!بخشیده شدی..."
و بلند خندید.
با صدای برادرش که صداش می زد از افکارش بیرون اومد و توجه ش رو به برادرش داد:"بله هیونگ؟!"
شین نگاهی به جونگ کوک انداخت و گفت:"نظرت چیه که ما رو به نوشیدن یکی از اون قهوه هات دعوت کنی کوکا؟!"
جونگ کوک لبخند زد و به سمت آشپزخونه رفت و مشغول آماده کردن قهوه بود که دستی دورش حلقه شد:"دلت برام تنگ نشده بود جئون جونگ کوک؟!"
جونگ کوک سریع به عقب برگشت.
حسی که توی خواهاش فقط تجربه می کرد حالا به واقعیت تبدیل شده بود.
جونگ کوک با چشمهای ریز شده به فرد پشت سرش خیره شد:
_"تو کی هستی؟!"
چشمهای تهیونگ تبدیل به یه خط شدند و لبخند شیرینی روی لبهاش شکل گرفت:
_"داداشت..."
بعد دستش رو زیر چونه ش گذاشت و گفت:
_"آممممممم بهتره بگیم برادر فعلیت....چون جئون جونگ کوک فقط یه خواهر داشت...اشتباه می کنم؟!"
بعد هم ابروهاش بالا پرید و با لبخند حرص درارش به جونگ کوک نگاه کرد.
جونگ کوک از شدت حرص لبهاش رو گاز گرفت و فریاد زد:
_"تو کی هستی لعنتی؟!"
تهیونگ آروم خندید و بوسه ی کوتاهی به لبهای کوکی زد.
وقتی ازش جدا شد آروم گفت:
_"این رو یادت نمیاد کوکی؟!"
کوکی توی بهت فرو رفت.
با اینکه رفتارهای تهیونگ عذاب آور بود اما قلبش رو گرم می کرد.
تهیونگ بهش حس آشنایی شیرینی رو القا می کرد.
عطر آشنایی تمام تن کوکی رو پر کرد.
دستهای تهیونگ دور بدن ضعیفش پیچیده شد و آروم کنار گوشش زمزمه کرد:
_"من کیم تهیونگم....برات آشنا نیست؟!"
کوکی نمی دونست باید چی بگه چون واقعا اون فرد رو نمی شناخت.
لب باز کرد تا بگه که اون رو نمی شناسه اما این بار سردی هوا بود که باعث می شد کوکی دستهاش رو دور خودش حلقه کنه و تهیونگی در کار نبود.
با صدای در کوکی از تراس به داخل خانه دوید.
جونگ شین رو دید که بخاطر اینکه دستهاش پر بود با پا در رو بست.
کوکی لبخندی به برادرش زد و دندونهای سفیدش رو به نمایش گذاشت:
_"هیونگ مگه با دوستت نیومده بودی؟!"
جونگ شین که حالا وسایل رو گوشه آشپزخونه گذاشته بود نگاهی به کوکی انداخت و گفت:
_"کدوم دوستم؟!من تازه اومدم کوکی!"
جونگ کوک جا خورد.
تهیونگ خیلی واقعی به نظر می رسید اما انگار جونگ کوک خیالاتی شده بود.
کوکی سرش رو تکون داد و در حالی که سعی می کرد دردسری که درست کرده رو درست کنه چشمهاش رو محکم روی هم فشار داد:
_"هیونگ!فکر کردم با کسی اومدی!"
و سعی کرد به سختی لبخند احمقانه ای روی لبهاش بشینه تا حرفهاش باورپذیرتر باشه.
جونگ شین با اینکه حرفهاش رو باور نکرده بود ولی سر تکون داد.
جونگ کوک وقتی دید برادرش زیادی پیگیر نشده نفس راحتی کشید و به اتاقش رفت.
روی تختش دراز کشید و گوشی ش رو برداشت و مشغول گوش دادن آهنگ های موردعلاقه ش شد.
درحالی که آهنگ گوش می داد دائما به این فکر می کرد که اون پسر توی افکارش کیه و باید باهاش چی کار کنه!
لبخند شیرینی با فکر کردن به اون روی لبهاش می نشست.
اون پسر که هروقت جونگ کوک احساس تنهایی می کرد یک دفعه پیداش می شد و با احساساتش جونگ کوک و حس هاش رو به چالش می کشید.
CZYTASZ
🍃Dяαм нιgн 🍃| Vkook
Fanfiction🍁هنگامی که فرد توی کما هست اگر روحیه ی ضعیفی داشته باشه شروع به خیال پردازی می کنه پس امیدوارم درک کنین اتفاقات داستان مثل یاداوری خاطرات یا خواب دیدن هستند و از بازه ی زمانی ای به بازه ی زمانی دیگر منتقل میشن🥀