باریکه های نور خورشید روی پلکاش افتاده بود ، از حس قلقلکش یکم چشماشو باز کرد...
حجم و شدت نور اول صبح ، یکباره به ابی های اسمونیش حمله ور شد
و
لویی دوباره چشماشو بست...
ل- کدوم فاکری پرده رو بالا داده؟ من اینجا چ-
دردی که مثل زهر توی سرش پیچید از ادامه ی حرفش
منصرفش کرد...
تقریبا چیزی از اینکه چجوری از این اتاق سر در اورده به یاد نمیاورد...
به ارومی غلت زد و زمزمه ی کوچیکی از بین لب هاش خارج شد :
ل-هرح... سرم داره میترکه... دیشب-
دستشو از روی عادت روی فضای خالی و سرد کنارش کشید...
اون تنها بود..
حتی ملحفه ی اون سمت ذره ای تاب خوردگی و چروک نداشت...
این یعنی کسی کنارش نخوابیده...
پس هری..؟
کجا بود ..؟
اروم اروم تصویری توی ناخوداگاهش دید و
اخرین صحنه هوشیاریشو رو ب یاد اورد...
که به سرعت از استودیو بیرون زده بود...
روزی که علنا خطایی که مرتکب نشده بود رو به گردن گرفت تا ...
صدمه ای به بقیه نزنه...
سرش به شدت تیر میکشید و چشمهاش از شدت فشار دادن پلکاش روی هم به درد اومده بودن...
با صدای در ، از افکارش بیرون کشیده شد
لی-لو؟ بیداری؟ اوکی ای؟
صدای مخملی و صبحگاهی آشنایی توجهشو جلب کرد و بدون اینکه صداشو صاف کنه داد زد :
«تویعه اسهول نمیبینی من خوابم پرده اتاقمو کشیدی؟
من اینجا تو اتاق تو ؟ شت نگو ک به زین و هری خیانت کردیم؟حتی با حال مزخرفی ک داشت سعی میکرد
خودشو مثل همیشه نشون بده ،با اینکه چیزی از اتفاقای بعدی به یاد نیاورده بود...
اما همین که لیام ددی وارانه نگاهش میکرد
یعنی حتما
اشتباهات گنده ای انجام داده...
ل-لی.. من زین نیستم چشماتو اونجوری نکن! سرم داره میترکه..بگو چ شتی برام اتفاق افتاده؟
لی-مثل همیشه مست کردی! ولی راجع ب خیانتت به هری...دقیق نمیدونم ...
لحن لیام جدی بود و لویی سعی کرد فکر کنه که منظور لیام از خیانت بخاطر حرف خودش بوده...
ل-خفه شو . فقط بگو هزای من کجاست لی؟
سوالش شبیه یه کشیده توی صورت لیام خورد...
لیام لبش روگاز گرفت و سرشو چرخوند...
لی-از دیروز چیزی یادت نمیاد؟
لو با سردردی که داشت حتی تلفظ کلمات رو به خوبی انجام نمیداد پس نمیتونست به مغزش بیشتر از این فشار بیاره
تصمیم گرفت حرفی نزنه...
و حرف قبلی لیام رو هم نادیده بگیره...
همونطور ک چشمهاش نیمه باز بود با کمک دستاش کورمال کورمال دنبال بدن لیام گشت...
وقتی دستش روی بازوی لیام کشیده شد
چشماشو باز کرد و جفت نیپل های لیامو بین انگشتاش گرفت:
ل-من هریو با سیکس پکای تو هم عوض نمیکنم !
و خنده ی همیشگیِ تاملینسون روی صورتش ظاهر شد..
لیام از شدت ناگهانی بودن این حرکت جیغ زد
و خودشو عقب کشید ...
همزمان با این حرکت ، لویی با لیام کشیده شد و از روی تخت پرت شد...
لی-هولی شت..معذرت میخوام .. لویی تو توی دستت سوزن-
لویی نگاهشو از پایین انگشتای یخ زدش به رد باریکی که خون رو از محل پارگی رگ روی دستش میریخت کشوند...
اون از نیمه های شب سرم توی دستش داشت...
نایل وحشتزده با موهای بهم ریخته خودشو رسوند و با دیدن خونی ک کم کم داشت نگران کننده میشد
فریاد زد :
ن_جییییزز چه غلطی دارید میکنین؟؟؟
لویی سعی کرد نایل رو متوجه کنه اما نایل دست بردار نبود
سریع چنگ زد و چسب زخم پهنی برای لویی درست کرد
و دستشو با گاز استریل پیچید.
و بعد کنارش روی زمین نشست..
لیام با چشمهای پر از التماس از نایل خواست همه چیو برای لو توضیح بده
و به بهونه تماس با سرویس صبحونه هتل روم ، از اتاق بیرون زد...
نایل بعد از مطمئن شدن از حال لویی شروع کرد ب گفتن...
و رنگ لویی لحظه ب لحظه سرخ تر و کبودتر میشد..
انگار کسی دستاشو دور گردن ظریف اون گذاشته و تصمیم داره تو همین ثانیه خفش کنه...
ساعت هشت صبح بود و اصلا دیشب هری پیشش نبوده...
توی کل اخبار مصاحبه ی فاکیش پخش شده بوده و همه جا راجع بهش حرف زده شده...قضاوت شده...گوشیش رو نمیدونست کجا گم و گور کرده...
نامه ی ضبط شدن ماشین توسط پلیس بخاطر مستی و تخلف دست منیجمنت بود ...
و همچی در هم برهم شده بود...
اما تمام فکرش *هری* بود...
هری...هری...هری...
و حقیقت لحظه ای مثل پتک توی سرش فرود اومد:
ل- نایل ..ممم..من ..چیکار کردم.....
YOU ARE READING
[ Only Fool Wins ] (L.S)(ON HOLD)
Fanfiction+شب و روز این مغز کوفتیمو زیر و رو میکنم تا شاید یه جواب وسط این همه گنگی به خودم بدم... که چجوری همه چیز انقد دقیق و مرتب بهم ریخت... چون من یه احمقم! _شاید تو احمق باشی ...منم احمقم... ولی همیشه یادت باشه... یه احمقه ک بازی رو میبره! -L.s -Z.m...