-Part9-

354 65 87
                                    

‏Train Wreck by:
‏James Arthur-
دو روز از اتفاقی که برای زیام افتاده بود میگذشت...
امروز روزی بود که با جت شخصی پرواز داشتن و باید برای تور آماده میشدن .فردا اولین اجراشون توی لس انجلس بعد از ۵ روز استراحت بود...
پنج روزی که از همیشه نحس تر‌ بود...
لیام نه چیزی میخورد نه حرفی میزد...
از اتاقش بیرون نمیومد و نیمه شب ها صدای گریه های ارومش قلب همه رو بدرد میاورد...
اونا نمیتونستن کاری کنن،
برای همین پسرا بیشتر از همیشه نگرانش بودن...
لویی و هری هرروز با زین تماس میگرفتن و نمیتونستن گیرش بیارن...
خطش خاموش بود...
حتی با جیجی و منیجمنت زین هم تماس گرفتن و
اونها در جواب گفتن زین نمیخواد باهاتون صحبت کنه...
نایل از طریق سوشال میدیا دنبال نشونه ای از حال زین توی توییتر و اینستاگرام و فیسبوک بود...
اما چیزی پیدا نمیکردن...
زین غیب شده بود و
لیام هنوز نتونسته بود رفتن زین رو باور کنه ...
-فلش بک -
*یکی از شرکت های زیرمجموعه ی سونی ، سایمون کوول*
لیام قدم های ارومشو به سمت در اتاق مدیریت بر میداشت..
بوی نفرت و وحشی گری، کل اون ساختمون رو پر کرده بود...
دست زین رو محکم توی دستش فشرد...
ز: اروم باش بیبی... چیزی نیست...
لی: نمیتونم اروم باشم زین.. نمیتونم...
لیام حتی از چیزهایی که پشت تلفن شنیده بود نمیتونست حرف بزنه...
و برای اولین بار حس و حال لویی رو درک کرد...
که چجوری نمیتونست حرف ها و تهدید هایی که میشد رو برای هری بگه ...
حالا اینجا بود ...
با دهنی که انگار مهر و موم شده...
قبل از اینکه بخواد در بزنه، سریع سمت زین برگشت...
از وجود دوربین ها مطلع بود اما دیگه براش‌مهم‌نبود...
صورت زین رو با دستاش قاب‌گرفت و لباشو محکم روی لبای زین کوبوند...
بغض وحشتناکی گلوشو گرفته بود اما نمیتونست جلوی زین خودشو ضعیف نشون بده...
اون باید برای زین قوی میبود...
زین به ارومی جواب بوسشو داد و‌روی لبهاش زمزمه کرد:
ز: نمیدونم چی گفتن که این بلا‌رو سر قلب مهربونت اوردن...که اینجوری داره خودشو به قفسه سینت میکوبه...من درد توی سینتو توی تن خودم حس میکنم ....
زین دستشو یکم روی سینه ی لیام حرکت داد...
ز:هرچی که بشه...هرچیزی بخواد پیش بیاد...
من درست همینجا کنارتم... من فقط و فقط عاشق تو ام... پس همشون برن به جهنم!
چیزی برام با ارزش تر از تو و خانوادم نیست...

و باز لب هاشونو بهم چسبوند...
در اتاق با صدای مهیبی باز شد و شیطان اعظم جلوشون پدیدار شد...
به سه نفر از بادیگاردای داخل اتاق دستور داد
س: اون فگوت های کثیف رو بیارشون تو. و در رو هم پشت سرت ببند...
با شنیدن این توهین ، عرق سرد روی پیشونی لیام نشست...زین تیر نگاه خشمگینش رو از چهره ی سایمون جدا نمیکرد...
با هول اون سه نفر تقریبا به جلو پرت شدن...
ز:چی تو سرته کوول؟ چی از جونمون میخوای؟
س: تو خفه شو تروریست عوضی! با تو کار دارم ! فعلا باید پین جواب بده!
شیشه ی وودکای روی میزش رو برداشت و گیلاسش رو پر کرد... لیام و زین همچنان سر پا وایساده بودن...
زین از شدت عصبانیت دندون هاش رو روی هم میسایید...
ل: تو حق نداری اینجوری باهاش حرف-
سایمون شیشه ی وودکا رو جلوی پای لیام روی زمین پرت کرد
س:دهنتو ببند پین! فکر کنم یادت رفته از چه زندگی مزخرفی بیرون کشیدمت هان؟؟؟
نگاه پر از انزجارش رو به سمت زین کشوند
س:تو چی مالیک؟ تو هم یادت رفته؟؟؟؟ من با تو بیشتر تو این قضیه راه اومده‌ بودم چون تو یه آشغال بودی و هنوزم اشغالی! شما کثافتای فگوت فقط زمینو به نجاست میکشید...
بغض توی گلوی زین بزرگ و بزرگتر میشد...
انگار نه انگار که زین همون پسر تخس‌و لجبازیه که کسی جلودارش نیست...
از بین دندوناش حرف زد:
ز:چطور جرعت میکنی حرومز-
س:شما فکر کردید من به اندازه ای نفوذ ندارم که بفهمم چه غلطی باهم میکنین ؟؟؟میدونیکه مرگ و زندگیتون توی مشتمه! همون جوری که از بدبختی و فلاکت و لجن نجاتتون دادم و ادمتون کردم با یه اشاره میتونم صد لول پایین تر از اون زندگیتون بفرستمتون!
میتونم نابودتون کنم! بازم جرعت داری دهن هرزتو که همیشه دنبال دیک میگرده باز کنی و بهم فحش بدی؟؟؟؟
لیام دستاشو مشت کرد و تیر نگاهشو به سایمون گرفت!
لی:چه مرگته کثافت عوضی! چی ازمون میخوای بگو و بعد فقط خفه خون بگیر ... داری نفسمو با بولشتات تنگ میکنی!
با سیلی سایمون توی گوشش صدای سوت وحشتناکی رو حس کرد
رو به زین چرخید که صورت لیام رو توی دستش گرفته بود و جای سیلی رو اروم میبوسید...
س: مالیک میری گم میشی و هیچوقت برنمیگردی!
اگر یک بار دیگه ببینم حتی زیر پوستی چیزی رو‌از زیام یا لری تایید کردید
به مسیح قسم تک تکتونو میکشم
هم خودتون هم تمام خاندانتون...
نسلتونو میسوزونم...!
اینو به اون تاملینسون و استایلز نجس هم گوشزد کن!

[ Only Fool Wins ] (L.S)(ON HOLD)Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon