آیا خوشحالید که دارم اینطوری پشت هم آپ میکنم؟!😂 و البته ۱۰۰۰کلمه دارم هر پارت مینویسم!😂🤦🏻♀️
بیاین بخونین نظر بدین💜جونگکوک:
وارد کلاس شدم و بوی شیر و عسل توی کل بینیم پر شد و جز اون نمیتونستم بوی کس دیگه ای رو بفهمم جز یه ته بویی از تمشک که مال بکهیون میت چانیول بود!
به پسری که کنار بکهیون نشسته بود نگاهی کردم و توی اون بود! نمیتونستم جلو نفس عمیق کشیدنم رو بگیرم پس نفسمو حبس کرد!
من به اکسیژن نیازی نداشتم پس به شاگرد ها نگاه میکردم و صدای بک رو میشنیدم!
_عجب تیکه ایه!_مدیر رفت و روی میز نشستم و به بچه ها نگاهی کردم!
"خب دونه دونه اسماتون رو بگین!"
همه به قیافه ام خیره بودن و خب نمیشه گفت زیبا نبودم ولی توقع همچین چیزی رم نداشتم! بعد ۵۰سال قایم شدن از مردم اینقدر صورتم عجیبه؟!
_هعی پسر من که میت دارم تو تورش کن... واقعا ناراحت میشم اگر کاری نکنی!_ باز صدای بکهیون میومد که تو گوش بغل دستیش که داشت بوش دیوونه ام میکرد حرف میزد!بعد از ۴۲۳سال صبر و تحمل بالاخره من میتم رو پیدا کرده بودم! البته با بوی شیر عسل!
کیوت ترین بوی ممکن بود! حداقل برای منی که هیچ نقطه ی کیوتی توی زندگیم نداشتم!
"هعی تویی که میخندی! اسمتو بگو!"
"تهیونگ... کیم تهیونگ!"پس اسم میتم تهیونگه!
"بنظر میاد جیمز باند دوست داری! و بغلیش که تو گوشش پچ پچ میکنی؟"بک رو میدونستم ولی فقط اینو شروع کردم که بفهمم اسمش چیه!
شیر عسل کوچولوی من اسمش تهیونگ بود!کلاسشون تموم شده بود و با خوشحالی رفتم خونه و حتی هنوزم بوش رو حس میکردم!
ساعت ۱شده بود و توی خیابون قدم میزدم و بوش بیشتر میشد!
اون قطعا از پک وینگز بود!
پس رفتم سمت خونه هیچول و بو بیشتر شد و با خاموش شدن چراغ اتاقی پریدم بالا!با قدم گذاشتن توی اتاق بوی شدیدی توی دماغم رفت و داشت باعث میشد عرق کنم!
یه اتفاقایی توی شلوارم داشت میوفتاد که نمیتونستم جلوش رو بگیرم!
میتم توی دوره ی هیتش بود!
از کمدش با یه پیرهن کوتاه اومد بیرون و به پاهاش خیره شدم... بیشک زیبا ترین گرگ روی زمین بود!دلم میخواست بهش حمله کنم و یذره از خونش رو بچشم...
با روشن شدن نور غیب شدم و رفتم پایین... هنوز بوش نمیذاشت ازش جدا شم و از پنجره به بیرون خیره شد و به چشمهاش نگاه کردم و رفتم!
وارد اتاقم شدم که یهو چانیول سر و کله اش پیدا شد! اون زمان که عین میمون از در خونه بکهیون آویزون بود رو متاسفانه یادش نیست! ولی به هر حال من نباید بهش توضیحی میدادم! حداقل دلم نمیخواست لونای ۱۷ساله در مقابل آلفای ۴۰۰ساله بی مقدمه و مثل رفتار بچگونه معرفی بشه!
YOU ARE READING
AURORA: Sunset & Sunrise[10],[12]
Fantasy"شفق قطبی گذرگاه های باریکی هستند که از طریق انها ارواح سرگردان به بهشت می روند." غروب(فصل اول - کامل شده): تولد اون زیر نور شفق قطبی قشنگ ترین اتفاق بود... ولی برخلاف تصور همه از اومگاهای مرد... اون با اینکه فوقالعاده زیبا بود ولی شخصیت محکمی داشت...