تاو
با درموندگی برگشتم خونه و پدر بزرگ لبخند میزد بهم و بدون اینکه نیازی به غذا داشته باشم برگشتم توی اتاقم که داغون شده بود رفتم توی کمکدم و تماما بوی جونگکوک رو میداد از بس کنارم میومد و میموند! اشکهام از چشمم پایین میریخت و تو همون حال خوابم برد!
از داغی بدنم از خواب پریدم و دیوارای کمد انگار پروژکتور روشون افتاده بودن! دیدم پدرم جلومه! سرم درد میکرد و به چشمهام میزد و نمیتونستم چشمهام رو باز نگه دارم! "بابا... من میترسم..." و توی خودم جمع شدم و دستم گرمای دستشو روی بازوم حس کردم.
"تو خیلی قوی تر از چیزی هستی که فکرشو میکنی!"
"بهم واقعیتو نشون بده!" و باز اشک ریختی و گرمایی که منو تو آغوش گرفته بود بیشتر شد!"خودت باید پیداش کنی.... به هرکسی اعتماد نکن..."بوسه ای روی شونه ام خورد ولی اونقدر حالم بد بود که چک نکن کیه پشتم! پس اونقدر اشک ریختم تا خوابم برد!
نور کمی از بین در کمد میومد و به سختی بلند شدم و بدنم کوفته بود. دیدم پنجره ام بازه و سرمو گرفتم! ینی کی دیشب پیشم بود!
خودمو روی تخت انداختم و پتو روم کشیدم. در باز شد و لیتوک اومد پیشم.
"دیشب تب داشتی تهیونگ... بیا اینا رو بخور!" سرمو تکون دادم.
"هیونگ تو دیشب پیشم بودی!؟" سرشو به چپ و راست تکون داد و رفت. میدونستم از دستم ناراحته! از اتاق رفت بیرون. در رو که بست جونگکوک پشت در بود! ترسیدم.
"نمیخوای ولم کنی و بری گم شی؟!" اومد نزدیکم و دارو رو برداشت و گذاشت توی دهنم و لیوان رو گرفت جلو لبم!
"نکنه لالی!؟"
"دهنتو میبندی یا نه؟" بهم بر خورد! سعی کردم تو چشمهام اشکی جمع نشه! ولی من دیشب بدتر باهاش صخبت کرده بودم!آروم تیشرتشو در آورد و خرید زیر پتو."تا وقتی حالت خوب بشه بهت اهمیت میدم... دیگه هم لازم نیست سر کلاسات با من آماده بشی! مظمعن باش بیشتر از تو حتی علاقمندم نبینمت!" سرمو زیر پتو بردم و اجازه دادم اشکام بریزن. اون از من بدش میومد. منطقیم بود منم حسی بهش نداشتم، یا حداقل میخواستم به خودم اینطوری بقبلونم!
"ازت متنفرم!"
"میدونی بهتره از خودت متنفر باشی... میدونه که حتی دیگه باکره هم نیستی... و این برای بابابزرگ عزیزت خیلی درد ناکه! چطوره بهش برم و بگم نوه ات جلوم زجه میزد تا بفاکش بدم!" نفسم حبس شد با این حرفهاش!
"تو یه آشغالی!" جونگکوک با عصبانیت چرخید و دستام رو بالا سرم قفل کرد.
"تو هم مثل نینی کوچولوا داری بخاطر هرزگیت زار میزنی!" بیشتر خورد شدم. سعی کردم کنارش بزنم منم اندازه اون نیرو داشتم ولی اونقدر ناراحت بودم که نمیتونستم کمترین حرکتو کنم!
ESTÁS LEYENDO
AURORA: Sunset & Sunrise[10],[12]
Fantasía"شفق قطبی گذرگاه های باریکی هستند که از طریق انها ارواح سرگردان به بهشت می روند." غروب(فصل اول - کامل شده): تولد اون زیر نور شفق قطبی قشنگ ترین اتفاق بود... ولی برخلاف تصور همه از اومگاهای مرد... اون با اینکه فوقالعاده زیبا بود ولی شخصیت محکمی داشت...