χ °chi° 22

457 87 10
                                    

جیگرا واسه اتون اسمات نوشتم حال کنین!😋💦
1739 تا کلمه جبران نبودنم و البته ۱۳۰۰تای بعدی هم هست😍

همگی دور هم نشسته بودن و درحال نوشیدن شربت مخصوصی بودن که جین براشون درسن کرده بود.

هوسوک خطاب به همه سوالی پرسید که همه رو گیج کرد.

"حالا چی؟" همگی به هم نگاه میکردیم ومن تکیه دادم به مبل. هیچ ایده ای نداشتم و از الان به بعد نمیدونستم باید با جونگکوک چیکار کنم! ما جفت هم بودیم چون اون منو مارک کرده بود و خب با هوسوک که حرف میزدیم شبا قبل خواب میگفت بخاطر اینکه ما هم خوناشامیم هم گرگ جفتمونو مارک کردیم وگرنه این امکان نداره!

اون جفت من بود و توی این اواخر جز ویلایی که توش بدنیا اومده بودم ما کاری نداشتیم با هم! الان بزرگترین مشکل این بود که هیچول رفته بود و فقط از خانواده کیم میشه آلفا انتخاب بشه! ینی بچه من یا هوسوک... و خب در حال حاضر من بچه ای نداشتم و البته حتی نمیدوم قراره بچه ای داشته باشم یا نه!

جونگکوک دستی زد و پا شد!

"اول از همه عمارت وینگز رو درست میکنیم! و میتونیم اسمشو عوض کنیم تا متعلق به دو خانواده باشه! چون یونگی از طرف پک ماست! دوما میریم یه خونه درختی جای اون ساختمون سوخته برای کوچولو تو راه میسازیم!جونگکوک ذئق زده بود و یونگی پوکر نگاهش میکرد!

"چرا ذوق داری!؟"

"چون بعد تهیونگ هیچ نوزادی نگرفتم بغلم!" هوسوک خندید و تهیونگ از جمع فرار کرد و رفت توی اتاقش! جین نزدیک جونگکوک شد و گفت که کارش داره!

هردو توی آخرین اتاق عمارت رین ایستاده بودن و جین نزدیک جونگکوک شد.

"میدونی که من هنوز به چیزی که میخوام نرسیدم؟!" جونگکوک لبشو گزید نمیدونست چرا خود جین مستقیما به تهیونگ نمیگه! و این قضیه خسته اش کرده بود... واقعا دیگه حسی به تهیونگ نداشت و تنها حسی که وجود داشت این بود که اونا میت همن و خب همین... تهیونگ اونو دوست نداشت و خود جونگکوک هم خسته شده بود... شاید هم اصلا تلاشی برای بدست آوردن تهیونگ نکرده بود!

"من فقط ۱ماه دیگه سعی میکنم با تهیونگ ارتباط برقرار کنم... و اگر اون عاشقم نشه، من ردش میکنم! ۴۰۰سال زندگی نکردم که یه توله گرگ احمق بخواد اعصابمو خورد کنه!"

تهیان پشت در به همه چیز گوش داد و در کسری از ثانیه غیب شد... هیچ کس نمیدونست تهیونگ مشکلش چیه و چرا این کارارو میکنه!

رفت پیش پسر کوچک تر که توی تراس عمارت نشسته بود و ریلکس کرده بود.

"تهیونگ... حالت خوبه؟" تهیونگ از جاش پرید و به تهیان نگاه کرد.

"راستش میدونم یذره عجیب و شاید ازار دهنده باشه ولی من میدونم که تو میت جونگکوکی... ینی آههه ما از روز اول میدونستیم... وقتی تو پاتو گذاشتی اینجا جونگکوک هرروز از بوت برام میگفت که چجوری مستش میکنی و بعدم خب" تهیونگ سرشو تکون داد و فهمید منظور تهیان چیه...

AURORA: Sunset & Sunrise[10],[12]Onde histórias criam vida. Descubra agora