تهیونگ:
توی اتاقم نشسته بودم و داشتم به عکسای بچگیم باهوسوک نگاه میکردم که جونگکوک اومد.
"خسته نباشی!" خندیدم بهش و مدرسه داشت!"جونگکوک... تو از قصد معلمم شدی؟" سرمو گرفتم بالا تا بهش نگاه کنم! کرواتشو باز کرد و انداخت روی یکی از مبل ها و دونه دونه لباساشو دراورد. سعی کدم ریلکس باشم... توی این مدتی که مراقبم بود یه چیزایی بطور جدی عوض شده بود و ازش بیشتر خجالت میکشیدم...
مراقبت های اون توی همه چیز خاصه میشد... موقع خواب، لباس پوشیدن، حمام کردم و حتی اجازه نمیداد تیان نزدیکم بشه ولی با جین مشکلی نداشت و میدونستم که تیان چیزی رو داره مخفی میکنه! البته مشخص بود جین هم دنبال هرچیزی هست جز این بچه و اون به من مربوط میشه!
جونگکوک هم همه چیز رو میدونست.
"نه نمیدونستم ولی چان بهم گفته بود که معلم بک رفته و اونا یه معلم میخوان!.... من بعد از اینکه پدر بزرگت نامجونو خانواده یونگی رو کشته دیگه نزدیک تونشدم! چون نمیخواستم دردسر درست کنم برای تو و هوسوک و هرچند اون منو نمیشناخت!" سرمو تکون دادم. جونگکوک رفت سمت حمام و منم پشتش رفتم دنبالش!
"چرا گرگتو به هیچکس نشون ندادی تاحالا" برگشت یهو سمتم و از کمرم منو گرفت و به خودش چسبوند. سرشو توی گرد
"ته... چیکار میکنی؟""میخوام بشورمت و باهات دوش بگیرم!" دوروز پیش که هوسوک حمومم کرده بود بهم گفته بود که شکمم بزرگ شده و امروز دقیق تر تو آینه چک کردم و دیم درسته!
تقریبا 4 روز بود که جونگکوک بدنم رو ندیده بود و دلم میخواست بهش نشون بدم شکممو! شلوار و لباس زیرمو در آوردم و تیشرتم موند!
"لخت نمیشی؟" رفتم جلوشو دستمو بالا گرفتم! عادت کرده بودم که تیشرتمو در میاره شکممو ببوسه و همین اتفاق افتاد. شکممو بوسید و نفسش قلقلکم داد و یه چیزی توی شکمم وول خورد. لبمو گزیدم.
"جونگکوک بیا بشورمت!" و لبه وان نشستم و آب رو باز کرد تا وان پر بشه و بلندم کرد و روی پاهاش نشوند و خندیدم!
"یذره شیطونی کنیم که اون کوچولو حسودی نمیکنه؟" و لبم رو بوسید و خندیدم بهش!
شیر آب رو بستم و جونگکوک کارمونو شروع کرد...
5هفته بعد:
سوم شخص:
تیان "خب تصمیم گرفتین این کوچولو شگفت انگیزو قراره کجا بدنیا بیارین!" تهیونگ ناراحت بود! تقریبا 8هفته گذشته بود و بچه هفته دیگه بدنیا میومد و باید دو دستی تقدیمش میکرد به هوسوک... تنها خوشحالیش این بود که هوسوکم بچه داشت و میتونست خوب بزرگش کنه!
تهیونگ"اون مرده بدنیا میاد... من درم میخواد روونه دریاش کنم!" جونگکوک دستشو روی پاش گذاشت و تهیونگ بغضشو بزور قورت داد...
YOU ARE READING
AURORA: Sunset & Sunrise[10],[12]
Fantasy"شفق قطبی گذرگاه های باریکی هستند که از طریق انها ارواح سرگردان به بهشت می روند." غروب(فصل اول - کامل شده): تولد اون زیر نور شفق قطبی قشنگ ترین اتفاق بود... ولی برخلاف تصور همه از اومگاهای مرد... اون با اینکه فوقالعاده زیبا بود ولی شخصیت محکمی داشت...