ω °omega° 24

825 101 49
                                    

تهیونگ:

توی اتاقم نشسته بودم و داشتم به عکسای بچگیم باهوسوک نگاه میکردم که جونگکوک اومد.

"خسته نباشی!" خندیدم بهش و مدرسه داشت!"جونگکوک... تو از قصد معلمم شدی؟" سرمو گرفتم بالا تا بهش نگاه کنم! کرواتشو باز کرد و انداخت روی یکی از مبل ها و دونه دونه لباساشو دراورد. سعی کدم ریلکس باشم... توی این مدتی که مراقبم بود یه چیزایی بطور جدی عوض شده بود و ازش بیشتر خجالت میکشیدم...

مراقبت های اون توی همه چیز خاصه میشد... موقع خواب، لباس پوشیدن، حمام کردم و حتی اجازه نمیداد تیان نزدیکم بشه ولی با جین مشکلی نداشت و میدونستم که تیان چیزی رو داره مخفی میکنه! البته مشخص بود جین هم دنبال هرچیزی هست جز این بچه و اون به من مربوط میشه!

جونگکوک هم همه چیز رو میدونست.

"نه نمیدونستم ولی چان بهم گفته بود که معلم بک رفته و اونا یه معلم میخوان!.... من بعد از اینکه پدر بزرگت نامجونو خانواده یونگی رو کشته دیگه نزدیک تونشدم! چون نمیخواستم دردسر درست کنم برای تو و هوسوک و هرچند اون منو نمیشناخت!" سرمو تکون دادم. جونگکوک رفت سمت حمام و منم پشتش رفتم دنبالش!

"چرا گرگتو به هیچکس نشون ندادی تاحالا" برگشت یهو سمتم و از کمرم منو گرفت و به خودش چسبوند. سرشو توی گرد
"ته... چیکار میکنی؟"

"میخوام بشورمت و باهات دوش بگیرم!" دوروز پیش که هوسوک حمومم کرده بود بهم گفته بود که شکمم بزرگ شده و امروز دقیق تر تو آینه چک کردم و دیم درسته!

تقریبا 4 روز بود که جونگکوک بدنم رو ندیده بود و دلم میخواست بهش نشون بدم شکممو! شلوار و لباس زیرمو در آوردم و تیشرتم موند!

"لخت نمیشی؟" رفتم جلوشو دستمو بالا گرفتم! عادت کرده بودم که تیشرتمو در میاره شکممو ببوسه و همین اتفاق افتاد. شکممو بوسید و نفسش قلقلکم داد و یه چیزی توی شکمم وول خورد. لبمو گزیدم.

"جونگکوک بیا بشورمت!" و لبه وان نشستم و آب رو باز کرد تا وان پر بشه و بلندم کرد و روی پاهاش نشوند و خندیدم!

"یذره شیطونی کنیم که اون کوچولو حسودی نمیکنه؟" و لبم رو بوسید و خندیدم بهش!

شیر آب رو بستم و جونگکوک کارمونو شروع کرد...

5هفته بعد:

سوم شخص:

تیان "خب تصمیم گرفتین این کوچولو شگفت انگیزو قراره کجا بدنیا بیارین!" تهیونگ ناراحت بود! تقریبا 8هفته گذشته بود و بچه هفته دیگه بدنیا میومد و باید دو دستی تقدیمش میکرد به هوسوک... تنها خوشحالیش این بود که هوسوکم بچه داشت و میتونست خوب بزرگش کنه!

تهیونگ"اون مرده بدنیا میاد... من درم میخواد روونه دریاش کنم!" جونگکوک دستشو روی پاش گذاشت و تهیونگ بغضشو بزور قورت داد...

AURORA: Sunset & Sunrise[10],[12]Where stories live. Discover now