σ °sigma° 18

535 93 7
                                    

و بعله این پارت شدیدا مغزتونو متلاشی میکنه!😂😅
راستی آپ فیک ازین به بعد یکشنبه و ۵شنبه است!
و ۶پارت دیگه مونده!

چندهفته ای خونه یونگی موندیم و خوب بود و البته هم من هم هوسوک دقیقا بعد از اینکه چانیول رفته بود هیت داشتیم و یونگی کمدشو به من و هوسوک غرض داد و ما اونجا میموندیم!

بالاخره تصمیم گرفته بودم تا برم پیش تهیان تا بفهمم ماجرا از چه قراره ولی استرس داشتم! نمیتونستم از نگرانی درست نفس بکشم و جونگکوک گفته بود به مادرش خبر میده و میاد دنبالم بعدش!

جوگکوک:

توی راهرو داشتم قدم میزدم تا برسم به اتاق ته یان و در زدم و باز صدای پرت شدن وسیله مبومد! رفتم داخل و مرد قدبلند و چهارشونه آشنایی رو جلو چشمم دیدم!

"پس کی تهیونگ قراره نیروشو بدست بیاره.... تو چه غلطی میکنی پس!" جا خوردم.

"جین آروم باش... میدونی که تهیونگ نمیزاره جونگکوک بهش از یه حدی نزدیک تر بشه!" جین اخماش بیشتر توی هم رفت و کل چشمش سیاه شده بود و ضربان قلبم بالا رفته بود!

"فقط پس بگو بلدی پسرمو زیر خودت بخوابونی؟!" از این حرفش جاخوردم و انتظار نداشتم همچین چیزیو حداقل بشنوم!

"اگر نتونی بیدار کنی قدرتهاش رو مجبور میشم پدربزرگ نازنینت رو از خواب بیدار کنم! و اونوقت کل دنیا وارد تاریکی میشه!" لبم رو گزیدم از ترس! اون مردی بود که سرهزاران آدم رو از تنش جدا کرد و به نیزه میزد و در معرض نمایش قرار میداد!

جین رفت گوشه ای نشست!

"تهیونگ قراره بیاد اینجا تا راجب گذشته بدونه و میتونین اونموقع بهش کمک کنین تا نیروهاش رو بدست بیاره!"

"تو جفتشی جونگکوک!... من فقط بدنیا آوردمش!"

"میگی چیکارش کنم! اون منو نمیخواد! تا همین الانم به بهانه بفاک دادنش فهمیدم کجاست و چیکار میکنه! و اون وقتی انتقامشو بگیره ازونجایی که نمتونه بفهمه من جفتشم ردم میکنه! و میره دنبال عشقش!" اشکهام جاری شد! این همه سال زندگی کردم که حالا یه بچه اومگا نابودم کنه! از اتاق زدم بیرون و به سمت خونه یونگی حرکت کردم تا برم دنبال تهیونگ!

زنگ زدم به گوشیش و جاب داد و اومد سوار ماشین شد!

"سلام جونگکوک" و کمر بندش رو بست و سرمو تکون دادم!

"خوبی؟! گریه کردی؟" ابروهام رو دادم بالا و سرم رو بعنوان نه تکون دادم! بهم گفت پدر بزرگش براش پیام فرستاده که اگر میخواد واقعیت رو بدونه بیاد به سوله ای توی حومه شهر! حس جالبی نداشتم پس همراهش رفتم و پیاده شد و وارد سوله شد!

از توی سایه دنبالش کردم...

سوم شخص:

تهیونگ بدون فهمیدن اینکه جونگکوک دنبالشه آروم وارد سوله شد و به سالنی رسید که کاملا خالی بود! جز یه صندلی و یه میز! و رد خونی روی زمین که خیلی قدیمی بود! بوی خون آشنا بود! تاحا به مشامش نرسیدهبود ولی انگار میتونست بفهمه که از خون خودشه!(ینی یکی از فامیلهاشه!)

AURORA: Sunset & Sunrise[10],[12]Where stories live. Discover now