خب سلام جیگرا!
اقا با یه قوت عجیبی سین و ووت ها کم شده! اگر حال نمیکنین آپ نکنمش دیگه؟! اون چند نفریم که میخونین براتون میفرستم هر پارتو که نوشتم!😥😥😥ولی اگر ویو رو ۲۰ بمونه آپ نمیکنمش!☹
حالا اینکه این پارت کلا نامجین داریم و اینکه پیشنهاد میکنم بخونین چون پشماتون میریزه این پارت!
۱۷۰۰ کلمه هم هست😂😍😊
اسماتم داریم راستی😂🤸🏻♀️۲۱سال پیش
کت شلوار سفیدم رو پوشیدم، به خودم جلو آینه نگاه کردم! لبخند کوچیکی زدم... به چشمهام خیره شدم! چشمهایی که از بدو تولد آبی روشن بودن!
"آماده ای برادر!" برگشتم.ته یان اومد نزدیکم و گل کوچیکی توی جیب کتم گذاشت!
"باورم نمیشه بعد از این همه مدت بلاخره جفت خارقالعاده ای پیدا کردی!" اشک روی گونه اش رو کنار زدم!
"میدونم دلت برای یوری تنگ شده!" گونه اش رو بوسیدم
"اون بچه پررو بیدار نشد نه؟!" سرشو به چپ و راست تکون داد، خواهر زاده خوابالوی من! هردو با هم رفتیم و جلو در کلیسا ایستادیم!تنها نشونه خانوادگیمون چشمهای آبی روشنمون بود! در باز شد و نامجون توی قامت بلندی ته راهرو ایستاده بود و کیونگهون هم پشتش بعنوان ساقدوش ایستاده بود و طرف دیگه ای پارک جیمین از پک شدو ایستاده بود که یه کوچولو توی شکمش داشت! من بعنوان یکی از اومگاهای مرد شدو اونجا حضور داشتم! پک شدو معروف به پکی با اومگاهای مرد بود! هیورین دست تهیان رو گرفت و رفتن توی جایگاه نشستن و برگشتم و به چشمهای بیونگکی نگاه کردم! آلفایی که البته جاش رو به پسر ارشدش داده بود!
لبخندی به نامجون زدم و دست گرمش رو گرفتم! اون قلب یخ زده ام رو التیام میبخشید!
و با گفتن بله همه از جاشون بلند شدن جز پدر و دوتا عموهای نامجون! هیورین خواهر کیونگهون اومد سمت جیمین و دست همدیگه رو گرفتن! کاپلی که هیورین آلفا بود و جیمین اومگا!
کیونگهون هم کنار خواهرش ایستاد! اونم بخاطر رفتار خانواده اش نمیتونست اومگاش رو توی جمع بیاره!
عکس دست جمعی گرفتیم و برای ماه عسل به خونه جدیدم با نامجون رفتیم تا وسایلمون رو جمع کنیم!
خونه ای که قرار بود لیتو و هسچول هم کنار ما زندگی کنن! درواقعیت قرار بود لیتوک دایه بچه های ما باشه!وارد اتاق دونفره امون شدیم و بوسه ای روی لبهای نامجون زدم!
"با وقار تر از چیزی که فکرشو میکردم هستی!" و بوسه کوچیک دیگه ای به لبم زد!دونه دونه لباسامو درآوردم و روی تخت رفتم و پاهام رو باز کردم و به نامجون نشون دادم خصوصی ترین مارت بدنمو!
" باید تا ۱ساعت دیگه فرودگاه باشیم!" نیشخندی زدم و انگشتمو بدون مقدمه وارد خودم کردم و با تکون خوردن تخت به چشمهای بنفشش خیره شدم و بدنش بینظیرش و حس سر عضوش روی سوراخم... لبم رو گزیدم
YOU ARE READING
AURORA: Sunset & Sunrise[10],[12]
Fantasy"شفق قطبی گذرگاه های باریکی هستند که از طریق انها ارواح سرگردان به بهشت می روند." غروب(فصل اول - کامل شده): تولد اون زیر نور شفق قطبی قشنگ ترین اتفاق بود... ولی برخلاف تصور همه از اومگاهای مرد... اون با اینکه فوقالعاده زیبا بود ولی شخصیت محکمی داشت...