تعداد کمیتون فک کنم فهمیدین پارت ۷ رو آپ کردم😂 برید بخونید!
امروز ۱تا ۳ امتحان دارم و داره عین چی برف میاد😅 دعا کنین زنده بمونم!و اینکه اینم از تهیونگ تبدیل شده! بنظرتون تهیونگ یذره عجیب نشده بعد تبدیلش؟
●●●●وارد اتاقش شدم و با دیدن اینکه بیداره ترسیدم!
چطوری اینقدر سریع به هوش اومده بود!"تولدت مبارک!"با پوستش روشن تر شده بود و لبهاش تیره تر! واقعا زیبا بود! به خودم افتخار میکردم که اون جفت منه و به طرز عجیبی هنوز بوش میومد!
چطور ممکن بود.
"تهیونگ تو هنوز بو میدی!" به کیسه های توی دستم خیره شد. اهمیتی به حرفم نداد و چشمهاش رنگ عجیبی داشت و انگار که مدام رنگش داره عوض میشه و کیسه ها رو روی تخت گذاشتم و ازش فاصله گرفتم.به سمت کیسه ها اومد و چشمهاش پشت هم رنگش عوض میشد بنفش سبز آبی قرمز زرد و دوباره! مثل اون نورایی که توی قطب بوجود میاد توی آسمون!
کیسه رو باز کردم و دادم دستش و نصفش رو نوشید و از جاش بلند شد.
"من باید برم!" متعجب ازینکه چطور کل خون رو نخورد!
"تهیونگ هیتت!" پلکی زد و چشمهاش به حالت عادی برگشت و دستش رو پشتش کشید.
"تموم شده! ۴۸ ساعت گذشته!"پس میدونست من جفتشم! روفت سمت کمد، از توی کوله ی گوشه اتاق لباس برداشت.
وارد حمام شد و در رو پشت سرش بست. روی تخت نشستم و گیج بودم! باورم نمیشه ۴صد فاکینگ سال صبر کردم و جفتم من رو نمیخواد!
خیسی روی گونه ام رو حس کردم و پاک کردمش!
لبم رو گزیدم و سرم رو با دستم گرفتم، با شنیدن صدای در سرم رو آوردم بالا!
"جئون جونگکوک... ممنون!" دستش رو آورد جلو و بلند شدم و بهش دست دادم!
"تو منو رد کردی؟" دستش رو کشید و کوله اش رو انداخت رو دوشش!
"توی مدرسه میبینمتون!"
و بیرون رفت...
اون جواب منو نداد! پس ینی ردم نکرده؟!تهیونگ:
از پله ها بالا رفتم و توی قلبم احساس عجیبی داشتم... جدا از اینکه اونجا جفتم رو تنها گذاشته بودم و حس عمیق تری داشتم... به اون دختری که توی عمارت زیر زمین دیده بودم!
رفتم بیرون و نور چشمم رو زد! عینک زدم و موهام رو روی صورتم ریختم و گوشیم رو از توی جیبم در آوردم و روشنش کردم!
پیامک ها و میس کال ها...
به کنار خیابون رسیدم، تاکسی گرفتم! یکی از لباسای توی کوله ام رو برداشتم و بوش کردم!
بوی سیب و دارچین میداد! لبخندی گوشه لبم شکل گرفت و چشمهام رو بستم!
YOU ARE READING
AURORA: Sunset & Sunrise[10],[12]
Fantasy"شفق قطبی گذرگاه های باریکی هستند که از طریق انها ارواح سرگردان به بهشت می روند." غروب(فصل اول - کامل شده): تولد اون زیر نور شفق قطبی قشنگ ترین اتفاق بود... ولی برخلاف تصور همه از اومگاهای مرد... اون با اینکه فوقالعاده زیبا بود ولی شخصیت محکمی داشت...