چشمهام رو که باز کردم توی تاریکی مطلق بود و کسی کنارم بود! برگشتم و دیدم جونگکوکه که بهم زل زده! ترسیدم ولی اون منو نگه داشت
"چشمهات فوقالعاده ان تهیونگ!" لبخندی زد و محکم همو توی آغوش کشیدیم و گریه ام بند نمیومد! جونگکوک نزدیک تر شد بهم.
لبهام رو بوسید و منو توی آغوشش گرفت. محکم نگهم داشته بود و چرخیدم و روبروش قرار گرفتم و سرمو بین گردنش کردم و میبوسیدمش!
"لطفا انجامش بدیم!" میخواستم فقط افکارم رو یادم بره و لباسمو در آوردم و روی تخت خوابیدم و عضومو توی دستم گرفتم تا مشخص نشه و جونگکوک سینه ام رو بوسید و دستم رو کنار زد و عضو نیمه سختمو توی دستش گرفت و محکم میمالید!
توی درد و لذت غرق بودم! لبهاش رو به لبم چسبوند و مک محکمی به لبهام میزد و از طرفی با فشاری که به عضوم داد دهنم رو باز کردم تا ناله ای کنم که زبون جونگکوک توی دهنم خزید و سعی کردم کاری که با عضو سخت شده اش نمیتونم بکنم با زبونش کنم و محکم مک میزدم و طول زبونش رو طی میکردم و از حرارت یهویی بدنش فهمیدم اونم داره لذت میبره!
شلوارش رو به سختی ذره ذره از پاش در آوردم و رفت بین پاهام و کشید منو سمت بالا و ازونجایی که کرمی نداشتیم زبونش رو تا سوراخم که شدیدا نبض دار شده بود و مشخص بود سر داد.
به اندازه کافی خیس کرد و اومد بالاتر و عضوشو با یه فشار کامل واردم کرد و لبم رو گزیدم! تا بلند تر از حالت عادی ناله نکنم ولی دندونای نیشم لبم رو پاره کرد و جنگکوک از لبم ذره خونی که بود رو لیسید!
جونگکوک شروع به حرکت کرد و با فشاری که به سوراخم میومد داشتم دیوونه میشدم!
"خیلی تنگی جوجه خوناشام!"بیشتر بهم ضربه میزد و یهو ازم بیرون کشید و آهی کشیدم... دوتا از انگشتهاش رو جا کرد داخلم و با فرو رفتن نیشهاش توی فاصله نسبتا نزدیکی به بیضه و سوراخم بدنم لرزید و اون نیش هاش رو مدام وارد گوشت تنم میکرد و با هر باز گزیدنش عضوم بخاط انقباض عضلاتم میپرید و صدای خنده اش باعث شد شدیدا خجالت بکشم!
"بسه کوکی..." و بلند شد و دوباره عضوشو تا ته داخلم فرو کرد و چشمهام رو محکم بستم و اینبار فقط با چند تا ضربه خالی شدم...
توی این چند ماه یکبارم به خودم دست نزده بودم و اونم کنارم نبود. باز شروع کرد ضربه زدن و توی آخرین ضربه نات کرد و کمرم رو قوس دادم و اونم خط عضله های روی شکمم رو میلیسید و نمیتونستم کنترلی داشته باشم روی خودم پس همونطوری موندم تا اینکه دوباره خالی شدم و جونگکوک خودشو به حالت دردناکی کشید بیرون و کام سفید رنگشو روی عضوم خالی کرد و گردنم رو بوسید. جای مارکش رو گزید و عادت کرده بودم که فقط اون نقطه رو میگزید... حرکت خون توی بدنم رو حس میکردم...
منم با آخرین توانی که داشتم جای مارک خودم رو گزیدم و خونش رو نوشیدم و با بو و طعمش مست شدم...
ESTÁS LEYENDO
AURORA: Sunset & Sunrise[10],[12]
Fantasía"شفق قطبی گذرگاه های باریکی هستند که از طریق انها ارواح سرگردان به بهشت می روند." غروب(فصل اول - کامل شده): تولد اون زیر نور شفق قطبی قشنگ ترین اتفاق بود... ولی برخلاف تصور همه از اومگاهای مرد... اون با اینکه فوقالعاده زیبا بود ولی شخصیت محکمی داشت...