قسمت یک

573 34 7
                                    

" کاخ خاکستری_کشور گوریا "

روی تخت نشست و به پاهایش نگاه کرد ، نمیخواست باور کند اما این اتفاق افتادبود و او حالا مجبور بود تا ابد به عنوان یک زن زندگی کند ! سعی کرد جلوی ریزش اشکهایش را بگیر ، اما امکان پذیر نبود . اون یک پسر بود ، تنها پسر شاه اویی ! اما حالا باید مردانگی اش را زیر سوال میبرد و تا ابد به عنوان یک زن خدمت میکرد ! اگر روزی خواستن به او تجاوز کنن و می فهمیدن او یک مرد است چه ؟

خدمتکار وارد اتاق شد و به سمت او قدم برداشت . جلوی دیدش را گرفت و گیره های موهایش را چک کرد ، خم شد و چند پارچه‌ی سفید زیر سینه‌های برامده اش گذاشت .

قطره اشکی از چشمش چکید و خدمتکار سریع سرش را بالا گرفت و درحالی که زیر چشمش به آرامی دست میکشید گفت :+ هی دخترجون گریه نکن !

چرا گریه نکند ؟ اصلا مگر او دختر بود ؟ دامن لباسش را در دست فشرد و با کمک خدمتکار بلند شد . خیره به چشمان سیاه و بزرگش شد و گفت :+ از الان به بعد تو شاهدخت سوریا هستی !

سوریا ! خواهر دو قلوی نازنینش . چقدر با او مهربان بود! برخلاف پدرشان که سوری به شدت از او میترسید .

جسم ظریف و سفیدش لرزید ، خدمتکار پارچه‌ای روی دماغ و دهانش بست و گفت:+ نگران نباشید قراره فقط مکان زندگیتون عوض بشه ! تازه ... خیلی بهتر از اینجاست !

لب گزید ، هیچ کجا جای مناسبی برای او نبود! خدمتکار مستقیما به چشمان درشت و زیبای شاهزاده اش خیره شد . دلش برای این نوجوان شانزده ساله فشرده شد !

با کمک خدمتکار آماده شده بود که در اتاق باز شد و پدرش وارد اتاق شد . شاه لحظه ای ایستاد ، بی شک او سوریا کوچولواش بود !

اما وجود آن گوشت دراز وسط پاهای جوانک که حالا زیر پارچه ی دامن پنهان شده بود حقیقت را چون پتک بر سر شاه میکوبید

سعی کرد مستقیما به چشمان شاه نگاه کند ، هرچی باشد او پدرش بود ! اما نتوانست ، نگاهش به پایین جایی نزدیک گوشه ی تخت گره خورده بود .

شاه بدون نزدیک شدن به او گفت :+ با کشتی به کشور لوکاس میری ! نگران چیزی نباش تا هویت اصلی تو لو بره من کارها رو درست میکنم .

به سختی لب باز کرد:- اگه .... اگه خواستن..بهم تجاوز...

:+ نمیکنن! من همراهت افراد قابل اعتمادی میفرستم ! شاه لوکاس به من قول داده تو مثل یه شاهدخت زندگی میکنی.

لبهاش لرزید:- پس...چرا سوریا خودش ...

شاه اخم کرد:+ چندبار بگم ؟ سوریا از خدمتکارش بارداره ! من چطوری میتونم اونو بفرستم؟ تا بچه اش به دنیا بیاد به جاش بمون بعدش با یه سفر به اونجا سوریا سر جای خودش برمیگرده !

زبان گزید تا بیشتر از این از پدری که او را قبول نداشت خواهش نکند ! شاه به خدمتکار اشاره ای کرد ، خدمتکار سوری را به بیرون راهنمایی کرد .

راه رفتن با آن کفشهای کمی پاشنه دار برایش سخت بود ، او همیشه کفشهای کهنه و تخت میپوشید اما حالا ... برای یکبار در طول عمرش کفش خوب پوشید آن هم کفش زنانه بود!

با کمک خدمتکار سوار کالسکه شد ، در کالسکه بسته شد و پرده ها کشیده شدن . کالسکه حرکت کرد و در دل آرزو کرد کاش سوریا به زودی به جایگاه خودش برگردد.

کالسکه از کوچه های پایتخت میگذشت و سوری میتوانست صدای مردم کشورش را که از او تشکر میکردن را بشنود . درست بود ، او قربانی شده بود تا رونق و تجارت برای کشورش به ارمغان بیاورد .

با باز شدن در کالسکه چشم باز کرد ، خدمتکار شخصی اش به او کمک کرد تا پیاده شود. نگاهش را چرخاند و روی کشتی کشور بیگانه خشک شد ، دستش در دست خدمتکار لرزید و کمی به انگشتان او فشار آورد .

خدمتکار به او کمک کرد تا قدم های سستش را بردارد . کاش میمرد و هیچ وقت چنین روزی را نمیدید .

ملکه مذکر👑Donde viven las historias. Descúbrelo ahora