لباس مناسبی برای شام پوشید، سیاه و براق ! و اینبار بدون نقاب اتاقش را ترک کرد ، از پله ها پایین رفتن و بعد از گذشتن چند راهرو وارد سالن بزرگ غذاخوری شدن . با خودش فکر کرد تا آخر عمرش نمیتواند این کاخ را به خوبی بشناسد و بلاخره روزی او در این هزارتو گم میشود .
تعظیمی به شاه و ملکه کرد و روبهروی شاهزاده ی کوچک کشور بیگانه نشست ، پسرک نگاه مشتاقش را به چشمان سیاهش دوخته بود و به طور ناگهانی گفت :+ اوه خدای من !
سرها به سمت شاهزاده ویلیام چرخید ، پسرک زبانش را روی لبهایش کشید و گفت :+ چشمهات واقعین ؟ میتونم بهشون دست بزنم ؟
لبخند زد اما ملکه سرد گفت:+ ویل مودب باش !
ویلیام سرد و خشک گفت:+ چشم مادر!
اما چشمک ریزش به سوری زد ، سوری لبخندی به او زد ، نمیدانست آنها چه می گویند ولی با اینحال از ویلیام خوشش آمده بود و شاه با دستوری که داد راه هر شیطنت و کنجاوی را بست . بعد از صرف شام با اینکه خسته بود اما به اصرار ویلیام به باغ رفتن تا کمی اطراف را به او نشان دهد .
ویلیام سری تکان داد و گفت :+ کاش زبونم رو میفهمیدی!
نگاه گیجش را به پسرک دوخت ، شاه و مترجمی که چند لحظه پیش کنارشان بود میتوانستن با این دخترک چشم درشت حرف بزنند و این ویلیام کوچک را عصبی میکرد . سوری نگاهش را از ویلیام گرفت و به صدای آب گوش سپرد . چشمانش از سر آرامش بسته شد و ناخودآگاه به سمت صدا کشیده شد .
ویلیام هم به دنبالش رفت و وقتی فهمید میخواد به دریاچه و آبشار کوچک وسط باغ برود خندید و گفت:+ اونجا خیلی قشنگه !
باز هم نفهمید شاهزادهی کوچک چه گفته ، اما با اینحال به دنبالش رفت .از درختان گذشتن و وارد فضای زیبایی شدن ، نفسش از این همه زیبایی گرفت . آرام به سمت آب قدم برداشت و با دیدن زلالی اش بی اختیار کفشهایش را درآورد و پا به داخل آب گذاشت . از سردی آب لرزید اما جلوتر رفت و مشتاق به سمت ویلیام چرخید و گفت :- بیا !
ویلیام فهمید که از او میخواهد وارد آب شود اما نمیشد او شاهدخت کشور دیگری بود و درست نبود شب اول با شاهزاده ای که تازه چهارده ساله اش شده بود آب تنی کند .
حس ماهی هایی که لای پاهایش حرکت میکردند به او امیدوخوشی میداد ، به سمت جای عمیق رفت و تماما زیر آب رفت ! نفسش را حبس کرد و مثل تمام این سالها که با پدربزرگ زیر آب به دنبال ماهی میرفت شنا کرد .
ویلیام از ناپدید شدن شاهدخت ترسید ، کمی منتظر ماند از آب بیرون بیاید ولی خبری نشد . نگران شد اما با شنیدن صدای قدمهایی به سمت صدا چرخید ، برادرش بود ! با بالا تنه ی لخت و بدنی عرق کرده . از دیدن آن همه عضله و ماهیچه حظ کرد و لبخند بزرگی زد ، شاهزاده دستی لای موهای برادرش کشید و گفت :- اینجا چیکار میکنی بچه ؟!
ESTÁS LEYENDO
ملکه مذکر👑
Fanficکشور بزرگ گوریا تنها یک شاهدخت زیبا دارد درحالی که شاهدخت برادر دوقلویی دارد که کاملا شبیه به اوست ولی کسی از وجودش خبر ندارد! شاه اویی قول ازدواج دخترش را با ولیعهد کشور وستروس داده درحالی که شاهدخت از محافظ جوانش باردار است پس شاه مجبور میشود پسرش...