قسمت سه

215 19 0
                                    

لباس مناسبی برای شام پوشید،  سیاه و براق ! و اینبار بدون نقاب اتاقش را ترک کرد ، از پله ها پایین رفتن و بعد از گذشتن چند راهرو وارد سالن بزرگ غذاخوری شدن . با خودش فکر کرد تا آخر عمرش نمیتواند این کاخ را به خوبی بشناسد و بلاخره روزی او در این هزارتو گم میشود .

تعظیمی به شاه و ملکه کرد و روبه‌روی شاهزاده ی کوچک کشور بیگانه نشست ، پسرک نگاه مشتاقش را به چشمان سیاهش دوخته بود و به طور ناگهانی گفت :+ اوه خدای من !

سرها به سمت شاهزاده ویلیام چرخید ، پسرک زبانش را روی لبهایش کشید و گفت :+ چشمهات واقعین ؟ میتونم بهشون دست بزنم ؟

لبخند زد اما ملکه سرد گفت:+ ویل مودب باش !

ویلیام سرد و خشک گفت:+ چشم مادر!

اما چشمک ریزش به سوری زد ، سوری لبخندی به او زد ، نمیدانست آنها چه می گویند ولی با اینحال از ویلیام خوشش آمده بود و شاه با دستوری که داد راه هر شیطنت و کنجاوی را بست . بعد از صرف شام با اینکه خسته بود اما به اصرار ویلیام به باغ رفتن تا کمی اطراف را به او نشان دهد .

ویلیام سری تکان داد و گفت :+ کاش زبونم رو میفهمیدی!

نگاه گیجش را به پسرک دوخت ، شاه و مترجمی که چند لحظه پیش کنارشان بود میتوانستن با این دخترک چشم درشت حرف بزنند و این ویلیام کوچک را عصبی میکرد . سوری نگاهش را از ویلیام گرفت و به صدای آب گوش سپرد . چشمانش از سر آرامش بسته شد و ناخودآگاه به سمت صدا کشیده شد .

ویلیام هم به دنبالش رفت و وقتی فهمید میخواد به دریاچه‌ و آبشار کوچک وسط باغ برود خندید و گفت:+ اونجا خیلی قشنگه !

باز هم نفهمید شاهزاده‌ی کوچک چه گفته ، اما با اینحال به دنبالش رفت .از درختان گذشتن و وارد فضای زیبایی شدن ، نفسش از این همه زیبایی گرفت . آرام به سمت آب قدم برداشت و با دیدن زلالی اش بی اختیار کفشهایش را درآورد و پا به داخل آب گذاشت . از سردی آب لرزید اما جلوتر رفت و مشتاق به سمت ویلیام چرخید و گفت :- بیا !

ویلیام فهمید که از او میخواهد وارد آب شود اما نمیشد او شاهدخت کشور دیگری بود و درست نبود شب اول با شاهزاده ای که تازه چهارده ساله اش شده بود آب تنی کند .

حس ماهی هایی که لای پاهایش حرکت میکردند به او امیدوخوشی میداد ، به سمت جای عمیق رفت و تماما زیر آب رفت ! نفسش را حبس کرد و مثل تمام این سالها که با پدربزرگ زیر آب به دنبال ماهی میرفت شنا کرد .

ویلیام از ناپدید شدن شاهدخت ترسید ، کمی منتظر ماند از آب بیرون بیاید ولی خبری نشد . نگران شد اما با شنیدن صدای قدم‌هایی به سمت صدا چرخید ، برادرش بود ! با بالا تنه ی لخت و بدنی عرق کرده . از دیدن آن همه عضله و ماهیچه حظ کرد و لبخند بزرگی زد ، شاهزاده دستی لای موهای برادرش کشید و گفت :- اینجا چیکار میکنی بچه ؟!

ملکه مذکر👑Donde viven las historias. Descúbrelo ahora