قسمت دو

297 25 0
                                    

سوار کشتی شد اما کشتی تکانی خورد و جسم ظریف و ضعیفش به طرف جلو پرت شد . قبل از افتادنش کسی بازویش را گرفت ، سر بلند کرد و به ناجی اش نگاه کرد .

هم وطن خودش بود ، لباس مشکی رنگ به تن داشت و موهایش را بالا بسته بود !

مرد بازویش را رها کرد و گفت:+ حالتون خوبه بانوی من؟!

بانوی من؟ بله! چرا فراموش کرده بود او حالا یک زن بود! یک شاهدخت پیشکش شده به کشور بیگانه! سری تکون داد دلش نمیخواست حرف بزند میترسید صدایش او را لو دهد اما صدایش به زیبایی و ظرافت صدای یک زن بود ! اون و سوریا دوقلوهای عجیبی بودن کاملا شبیه به هم !

به کابین مخصوص شاهدخت راهنمایی شد و به محض وارد شدن به کابین روی تخت دراز کشید و چشم بست  . میخواست بیخیال از تمام دردهای دنیا کمی بخوابد اما مگر با این تکانها و سروصدا ها میشد ؟! هرچند او عادت داشت اما این تکان ها بردریا زدگی او دامن میزدند .

تمام طول سفر در دریا شاهدخت تب داشت و خدمتکارش به او رسیدگی میکرد و مدام با خود میگفت:+" کاش هیچوقت مریض نشه ! اینجور لو میره " .

موهای بلندش را کنار زد ، کاش میدانست چرا شاه به پسرکش علاقه ی زیادی نداشت ! تا جایی که هیچ کس از وجود او خبرنداشت . اما با کمی فکر کردن میشد فهمید که ملکه ی کشورش باردار بود و قطعا این شاهزاده ی پنهانی جایی در قصر نداشت!

"کشور وستروس_پادشاهی شاه لوکاس"

به محض رسیدن به خشکی به سختی بانویش را بلند کرد و با کمک محافظش او را از کابینش خارج کردند . هوای آزاد که به صورتش خورد کمی حالش بهتر شد ، سریع او را از کشتی خارج کردند  . سوار کالسکه شدند و به سمت کاخ سفید حرکت کردند
لباس تازه ای به رنگ سیاه به تن داشت ، سر و گردن و کمی بالای سینه هایش از سفیدی برق میزد و این تضاد بیش از اندازه در چشم بود !

ظرافت و زیبایی اش برای یک مرد زیادی بود ، نقاب سیاه رنگی برچهره داشت و فقط چشم های وحشی و سیاهش خودنمایی میکرد .

از کالسکه پیاده شد ، نفس عمیقی کشید . کاخ سفید بیش از اندازه زیبا بود ! سبزه های باغش بوی خوبی میدادند . نگاهش به شاه لوکاس افتاد ، تصویر اورا دیده بود ، حتی بار قبل که به کشور آنها سفر کرده بود نیز اورا از دور دیده بود .

شاه لوکاس دستهایش را باز کرد و به طرف او قدم برداشت و همزمان بلند گفت :+ اوه سوریا کوچولو خوش اومدی!

تنش را به آغوش کشید و بوسه ای بر موهایش زد ، کمی از شاه فاصله گرفت و تعظیم کرد و همزمان بوسه ای به دستش زد سعی کرد سوریا باشد ، شاهدخت کشورش :-  خوشحالم که میبینمتون سرورم !

شاه لوکاس از این همه متانت لبخندی زد ، چقدر اینبار این شاهدخت کوچک به چشمش شیرین و مهربان می‌امد .

شاه لبخند زد :+ امیدوارم اینجا بهت خوش بگذره ! لطفا به اتاقت برو و کمی استراحت کن ، هنگام شام ملاقاتت میکنم .

کمی سرش را پایین اورد:- چشم سرورم !

ملازم او را همراه خدمتکارش و محافظش به اتاق راهنمایی کرد ، از دیدن آن اتاق بزرگ چشمان سیاهش بیشتر باز شد و لبخندی پشت نقاب بر صورتش شکل گرفت !

خدمتکاران سریع لباسان اورا در کمد های بزرگ قرار دادند و جواهراتش را کنار هم در کشو گذاشتن .

به سمت بالکن اتاقش رفت و در آن را باز کرد ، تاب سفید رنگی گوشه ی بالکنش بود و منظره ی روبه رو اش باغ بزرگ قصر بود !

نفس عمیقی کشید و دستهایش را باز کرد ، چه عیبی داشت برای مدت کوتاهی هم او از زندگی لذت ببرد ؟


ملکه مذکر👑Donde viven las historias. Descúbrelo ahora