Part 14

269 66 25
                                    


نگاه بی تفاوتی به اطراف انداخت...سهون روی مبل مورد علاقش نشسته بود و ازنوشیدن چای توی دستش لذت میبرد...توی چند روز گذشته متوجه چیزهایی از سهون شده بود که احتمالا خودش ازشون بی خبر بود!
اکثرا مشغول کتاب خوندن و درست کردن نوشیدنی های مختلف بود...ابمیوه های خونگی و به هرچیزی ترجیح میداد و موقع خوردنشون با چشم های بسته لبخند میزد...گاهی که کتاب خوندنش تموم میشد بی توجه به اطرافش توی دنیای خودش غرق میشد و جونگین حدس میزد به گذشته ای دور فکر میکرد...با دیدن ارامش ظاهری سهون میشد فهمید که گذشته ی خوبی و پشت سر نذاشته بود و مشخصا تمام تلاششو میکرد که خودش و با چیزهای کوچیکی مثل خوردن ابمیوه خوشحال نگه داره...و جونگین طی تمام زندگیش کمتر کسی و دیده بود که اینطور بی استرس و دل نگرانی به کارهاش رسیدگی کنه...البته، وقتی مشکلات بزرگی و پشت سر میزاری به تدریج زندگی روزمره برات بی استرس میشه...
و جونگین جدا بیکار بود! پس به ناچار تنها ادمی که کنارش بود و استنتاج میکرد...و نکته ی شاید ناامید کننده این بود که هرچی بیشتر به اون مرد جاافتاده توجه میکرد بیشتر از صحت داشتن حرف هاش مطمئن میشد!

حقیقتا داستان کم کم براش کسل کننده شده بود...مثل فیلم ترسناکی که با دیدن پشت صحنه ش میفهمی همش ساختگیه و لذت دیدنش برات از بین میره...سناریو تقریبا کامل بود و جونگین متوجه شده بود فقط یه نقش مکمل برای نمایشه و خودش تنها کسیه که از این موضوع بی خبره و این حس خوبی بهش نمیداد...منتظر پایان بود اما نمیدونست بعد از اون باید چیکار میکرد!؟ شاید هیچی...شاید باید پوچی بیش از حدشو تموم میکرد...!
خسته از فکرهای پوچ و تو خالیش سعی کرد بحثی و با سهون شروع کنه:

"لوهان چطور مرد؟"

و وقتی چهره ی سهون غمگین شد و فنجون چای توی دستشو کنار گذاشت متوجه شد سوال خوبی نپرسیده اما برای پس گرفتنش کمی دیر بود!

"اون جزو صدمات جانبی بود...وقتی که مین سوک فرار میکرد و نگهبانا سمتش شلیک میکردن، لوهان فقط توی زمان و مکان اشتباهی قرار گرفت و تیر خورد...تا مدت ها مین سوک و مقصر میدونستم!"

لبخند تلخی زد و کمی سمت جونگین خم شد:

"اما قسمت دردناکش وقتی بود که فهمیدم همه ی اینا تقصیر خودش بود...لوهان همه چیز و شروع کرد...اگه بار اول سازمان و از فرار مین سوک مطلع نمیکرد همه چیز طور دیگه ای اتفاق می افتاد...اگه انقدر حریص نبود شاید الان زنده بود...میدونی لحظه ای که توی بغلم نفس اخرشو میکشید بهم چی گفت؟من بردم! تمام اون سال ها تنها چیزی که براش اهمیت داشت همین بود"

بعد از گفتن این جملات نگاه دردمندشو به زمین دوخت و جونگین از اون همه دردی که مرد رو به روش متحمل شده بود تحت تاثیر قرار گرفت...

"چطوری همه اینارو تحمل کردی؟منظورم اینه که...با چه امیدی هنوز توی این نمایش ایفای نقش میکنی؟"

💀The Star Death💫(completed)Where stories live. Discover now