Part 9

304 66 41
                                    


برای سالها به این موضوع فکر کرده بود...حتی وقتی به روانشناسش میگفت که دیگه بهش فکر نمیکنه بازهم گوشه ای از ذهنش به دنبال جواب بود...و حالا که پاسخ درست جلوی چشماش بود نمیتونست مثل قبل از جونگین متنفر بمونه! بی شک توی اون ماجرا خودش قربانی اصلی بود اما حالا به نظر میومد که جونگین هم چندان مقصر نبوده...اونطور متولد شده بود و نمیتونسته تغییرش بده...این وسط کیونگسو حتی برای جونگین متاسف بود! قطعه های پازل توی ذهنش کامل شده بودن و حتی دوست داشت به اون زمان برگرده و به جونگین کمک کنه اما خوب میدونست کمکی از دستش ساخته نیست! مطمئنا اون زمان جونگین یه اشغال بود ولی چیزی که کیونگسو نمیدونست این بود که جونگین هنوزهم یه اشغال بود بااین تفاوت که حالا کمی متعادل تر شده بود و این خطرناک ترش میکرد!

از پشت پنجره ی اتاقش به اسمون تاریک شب خیره شد...انگشت اشارشو به سمت پرنور ترین ستاره گرفت:

"تو هنوزم شبیه اولین و نورانی ترین ستاره ی شبی...همونقدر دور و رازالود...و البته، دست نیافتنی!"

کلمه ی اخری که از دهنش بیرون اومد اونو به یاد خاطراتی انداخت که باوجود گذشت سالها هنوزهم مرورشون قلبش و سنگین و پر درد میکرد...خاطراتی که دوست نداشت مرورشون کنه...

"فلش بک"

تمام راه و دویده بود...نمیدونست که اون پیام یه شوخی مسخره س یا یه حقیقت تلخ...بهرحال به عنوان یه شوخی زیاده روی بود...نمیخواست باورش کنه...مطمئنا مشکلی وجود داشت، حتما اشتباهی ازش سرزده بود...میتونست درستش کنه!

نگاهی به خونه ای که مشخصا توش مهمونی در جریان بود انداخت و وارد شد...پسرها و دخترها کنار هم تکون میخوردن و خوش میگذروندن! چندین بار اطرافشو از نظر گذروند تا بالاخره کسی که میخواست و بین جمعیت پیدا کرد...برای چندثانیه کل دنیا براش متوقف شده بود...چیزی که میدید و باور نمیکرد...باور نمیکرد جونگینش اونطور عمیق شخص دیگه ای و ببوسه...با برخورد کسی بهش، به خودش اومد...قدم های لرزونشو به سمت قتلگاهش کشید و مقابلش ایستاد...

مقابل کسی که دنیاشو توی یه ثانیه نابود کرده بود!

جونگین هوشمندانه عمل کرده بود، به ارومی وارد دنیاش شده بود و تصاحبش کرده بود و بعد مثل هر پادشاه دیگه ای به سراغ تصاحب دنیای دیگه ای رفته بود تا قلمروشو گسترش بده!

"باید باهم صحبت کنیم!"

برای اولین بار شکرگذار بود که به جز جونگین کسی متوجه حرفاش نمیشد...

"فکر میکنم حرفامو گفته باشم"

"اما من نگفتم!"

وقیحانه بوسه ی دیگه ای روی لب های کوچیکی که کنارش بود گذاشت و بلند شد...

💀The Star Death💫(completed)Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon