1

1K 157 23
                                    

یکم اپریل2011 :

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

یکم اپریل2011 :

وقتی دیدمت
موهات رو نعنایی کرده بودی
درخت گیلاس، شکوفه داشت.
حالا اینجا رو ببین
من
تو
این درخت و شکوفه هاش
:)
----------------------

یکم اپریل2010 :

خسته بود
خیلی خسته
پاهاش به خاطر گذشتن از میون مایل ها زمین سبز ، انگشت هاش به خاطر نگه داشتن طولانی مدت اون جسم چوبی و شونه هاش به خاطر به کول کشیدن این حجم عظیم و سنگین کیفی که پر بود از قوطی رنگ! اعتراض میکردن.
اما گوش های مشتاقش چیزی جز صدای پرنده های بهاری رو نمیشنیدن.
چشم هاش جز به جست و جوی جایی که به اصطلاح "بهترین مکان ممکن" بود چیزی رو طلب نمیکردن
و لب هاش جز لبخند زدن کار دیگری نداشتند.
علارقم همه خستگی و درد شونه های بی گناهش خوشحال بود
راضی بود
درست همون جا
روی تپه شقایق
وقتی خورشید بهاری گونه هاش رو افتاب سوخته میکرد و باد موهاش رو به هم میریخت
وقتی ایستاد و به منظره رو به روش خیره شد؛ به تک درخت گیلاس پر از شکوفه...
فهمید که چقدر زندست!
زنده...!
با خوشحالی از این که بالاخره "بهترین جای ممکن رو پیدا کرده" از تپه پایین اومد
و به سمت درخت پیر و تنهایی حرکت کرد که حجم عظیم گل های بابونه اطرافش تنها دوست هاش شده بودن و شکوفه های صورتی رنگ روی شاخه هاش تنها شنونده قصه های هر روزش!
ایستاد
به تک درخت گیلاس خیره شد
به دشت بابونه زیر پاش
پس بالاخره پیدا شد
هوسوک پیداش کرده بود!
اون جا بهشت بود؟
بهشت...
همون کلمه نااشنایی که میون روز های دودی پسرک در اون شهر شلوغ جایی نداشت، حالا درست در مقابل چشم های هیجان زده پسر میدرخشید.
گره انگشت های ملتمسش رو از دور سه پایه چوبی باز کرد و پایه های اون رو روی زمین جایی درست کنار سبزه ها، خاک نم دار و باران خورده و کفشدوزک های جوان قرار داد.
بوم سفید رنگ رو روی اون گذاشت و قوطی های رنگ رو از کیف چرمی و خاک خوردش بیرون کشید.
طولی نکشید که رقص انگشت های کشیدش با قلمو و عشق بازی رنگ ها با سفیدی بوم تنها حرکت اون منظره ساکن شدند!
لبخند روی لب های قلبی پسرک نقاش نشون از رضایتش از سکوت و تنهایی میداد
اما اون واقعا تنها بود؟
یا اون قدر توی دنیای رنگ روغن هاش غرق شده بود که فقط متوجه صدای پاهایی از پشت سرش نشد؟!!
صدای پاهایی که نزدیک و نزدیک تر میشدند و تنهایی نقاش رو میشکستند!

- ه. ه هی!
صدای ضعیف و لرزونی که از پشت پسرک اومد باعث شد از دنیای خیالاتش بیرون بیاد، دست از رنگ گذاشتن روی بوم برداره و با شوک و با چشم هایی ترسیده به پشت سرش جایی که صاحب صدا ایستاده بود نگاه کنه!
ولی چی دید که برای ثانیه یی خشکش زد؟
چی دید که ترس توی چشم هاش جایگذین برق عجیبی شد!
نگاهش جایی درست بین موهای لخت و نعنایی پسرک کوتاه قامت مقابلش که با مردمک های سیاه رنگ چشم هایی غم الود، و انگشت های باریک و رنگ پریده یی که محکم دور ظرفی زرد، گره خورده بودند ثابت موند.
هوسوک با خودش چی فکر کرده بود؟
این که بهشت رو پیدا کرده؟
اما موجود ریز جثه تر مقابلش حالا داشت بعد های جدیدی از بهشت رو به نقاش جوان نشون میداد.
قسمت هایی از بهشت که در حدی تاثیر گذار بودند که میتونستی با یک نگاه شیفته و شیدای اون بشی!!
نقاش با خودش فکر کرد
اون چشم های سیاه و اون پوست سفید
همون تداعی کننده تضاد تیرگی و روشنی...
اگه بهشت نیست پس هیچ شکوفه گیلاسی هم نمیتونه بهشت باشه!
- ت.ت تو کی هستی؟
ب.ب با د.درخت من چیکار داری؟
پسرک مو نعنایی گفت ولی منتظر نموند تا پاسخ سوالاتش رو از نقاش جوان بگیره بلکه به هر دلیلی بود رفتن و دور شدن از اون مرد غریبه رو بهتر از همکلام شدن باهاش میدید!
پس با عجله در سمت مخالف دوید
- هی صبر کن...
کجا داری میری؟!
هوسوک فریاد زد
اما پسرک عجیب و رنگ پریده خیلی وقت بود که پشت تپه شقایق گم شده بود!!

spring dayWhere stories live. Discover now