3

491 133 25
                                    

هشتم اپریل2010 :

- اه یونگی این کیک ها محشرن
خودت درستشون میکنی؟
- ه.ه.هر روزی که ک.کیک برات م.میارم این حرفا رو میزنی!!چ.چرا تکراری نمیشن؟
و اوهوم م.محشرن چ.چ.چون از مامان ب.بزرگ یاد گرفتم
- اه یونگی
به نظرم مادربزرگ معرکه یی داری
- اون م.م.معرکست
نقاش به خودش نگاه انداخت،
درست یک هفته از اشناییش با یونگی میگذشت
پسرک عجیب غریبی که حالا شده بود فرشته درون نقاشی هاش!
عادت کرده بود به روزهای بهاری که با بوی کیک های یونگی جایی بین تپه های شقایق و میون بابونه ها شروع میشد و بعد در غروبی دلنشین با دست ها و لباس های رنگی شدش و نقاشیی که روز به روز کامل تر میشد به پایان میرسید.
در طول این چند ساعت نه پسرک کوتاه قامت چیزی میگفت و نه هوسوک.
نیازی هم به حرف زدن نبود!
برای هوسوک نشستن روی چهارپایه چوبی،مقابل بوم نقاشی نصف کاره و نگاه کردن به یونگی که زیر درخت توی دنیای رویاهای خودش غرق بود کافی بود
هوسوک دقیقا همین رو میخواست!
به تصویر کشیدن رویاهای شیرین و دست نخورده یونگی!
و یونگی چه نیازی به حرف زدن داشت تا وقتی میتونست زیر درخت بشینه و با کفشدوزک ها بازی کنه، رد گلبرگ هایی که از شاخه های درخت فرود میان رو بگیره و با بابونه ها برای خودش انگشتر و گردنبند درست کنه
در ابتدا فکر میکرد زیر نظر گرفته شدن همه کارهاش توسط نقاش چیزی نیست که دلش بخواد اما حالا
وقتی هر روز بعد از پایان کار هوسوک، به بوم نگاه میکرد و متوجه لایه هایی از رنگ های جدید روی اون میشد، متوجه تصویری از درخت بزرگ گیلاس و پسری با موهای نعنایی در زیر اون؛ که روز به روز کامل تر میگشت، میشد...
حس میکرد حالا بعد از گذشت یک هفته؛ بد به بوی قوطی های رنگ روغن نقاش جوان معتاد شده!!
این سکوت برای هوسوک حس دلنشینی داشت
اما دلنشین تر وقتی بود که برای استراحت کوتاهی دست از کار میکششید و به زیر سایه درخت، درست جایی در کنار یونگی پناه میبرد
بعد مونعنایی با همون خجالت همیشگیش توی لیوانی فلزی دمنوش میریخت و به همراه یک تکه کیک ازش پزیرایی میکرد
تا خستگیش در بره و جان تازه یی بگیره!
حتی حس درونی هوسوک وقتی عمیق تر میشد که هر بار یونگی بهش غر میزد و میگفت دست های رنگیش رو بشوره و با همون دست های رنگی کیک نخوره!
حالا باز هم داشت تکرار میشد...
همه اون اتفاقات یک هفته گذشته و هوسوک میتونست قسم بخوره که حاضره تا صد سال دیگه هم همین کار های تکراری رو بکنه و خسته نشه!
دوباره زیر درخت گیلاس نشسته بود و به تنه سخت و محکمش تکیه زده بود.
باد، بوی بابونه ها و چمن های سبز رو با خودش میاورد و با بوی کیک پرتقالی و عطر عجیب شکوفه های گیلاس مخلوط میکرد!
نسیم دور تا دور بدن ضریف پسرک مقابلش که نشسته بود و با دقت گل های بابونه و شکوفه های گیلاس رو کنار هم میچید تا تاج گل درست کنه میچرخید و میچرخید و از بین موهای نعناییش عبور میکرد.
هوسوک با خودش فکر کرد که باد نامرد ترین چیزیه که توی این جهان وجود داره!!
چطور نسیم نامرد اجازه داشت هر زمان و هر کجا که دلش میخواست خودش رو جایی بین تار های نازک و لطیف موهای نعنایی یونگی قایم کنه ولی هوسوک از همون روز اول و از همون ثانیه اول، باید جلوی خودش رو میگرفت تا انگشت های ملتمسش رو لا به لای اون موهای جادویی نبره؟!!
- ا.ا.این د.د درست شد
- اوه یونگی هر دفعه یکی خوشگل ترش رو درست میکنی
میتونم قسم بخورم هر تاج گل جدیدی که درست میکنی از قبلیا قشنگ تر میشه
- م.من یکی هم ب.ب.برای ت.ت.ت.تو درست کردم! ب.ب. ببینش!!
- این...
این برای منه؟
هوسوک به تاج گل درون دست های یونگی نگاه کرد
این تاج گل با همه تاج گل هایی که یونگی توی این یک هفته درست کرده بود فرق داشت
این بار یونگی به جای استفاده از گل های بابونه و شکوفه های گیلاس با شقایق های قرمز و گل های کاغذی تاج گل درست کرده بود
و هوسوک در توصیف اون فقط یه چیز میتونست بگه
زیبایی محض!
- ا.اینو ببین
م.م.من فهمیدم قرمز ب.به موهای مشکیت خیلی میاد
ب.برای همین از این گ.گ.گل ها استفاده کردم
هوسوک لبخند زد
از همون لبخند های درخشان و نورانیش!
نقاش سرش و اورد جلو: چرا خودت نمیزاریش روی موهام؟
- م.م.من بزارم؟
- اوهوم
تو!
یونگی حلقه گل رو اروم روی موهای لخت و مشکی نقاش قرار داد: وانیل!
- چی؟
هوسوک پرسید و با چشم های متعجب به یونگی دستپاچه یی که تازه متوجه شده بود افکارش رو بلند به زبون اورده خیره شد
یونگی سرش رو پایین انداخت و ضعیف گفت: موهات...
اونا ب.بوی وانیل م.میدن!
هوسوک خندید و قند توی دلش اب شد
پس به انگشت های ملتمسش اجازه داد برای اولین بار به اون چیزی که میخواستن برسن" موهای یونگی"
انگشت های کشیده نقاش؛ نرم بین موهای پسرک متعجب حرکت کردن: موهای تو هم بوی ابنبات نعنایی میدن یونگی!
گونه های یونگی گل انداخت و مردمک چشم هاش لرزید
رقص اون انگشت های کشیده بین تار های ابریشمی موهای پسرک جوان زیبا ترین تصویر اون دشت سرسبز شده بود.
و دو پسر زیر سایه درخت گیلاس پیر بدون این که متوجه باشن در حال خلق یکی از بهترین خاطراته اون شکوفه ها بودن!
- ف.ف.فردا...
ک.کیک وانیلی میپزم...!

spring dayDonde viven las historias. Descúbrelo ahora