🔮🏰{part1}👑 🍷kapel,kookmin🌲

6.5K 413 15
                                    

سلام...اولش یچیزی بگم.پارت هارو بر اساس شماره برید جلو چون یکی از پارت ها قاطی شده بین پارتای وسطی پس حتما شماره های هر چپترو چک کنید...امیدوارم خوشتون بیاد🌙💝...

🚬🌎🌌

👑jimin👑

با ترس از خواب بلند شدم....وااااای این دیگه چی بوووود....
از وقتی به اون جنگل مخوف رفته بودم همش خواب های وحشتناک میدیدم....با اینکه بهم گفته بودند نرو اما من باز هم رفتم...و {بازم میخوام برم}...مردمای قدیم دِه میگفتن این جنگل قبلا خیلی زیبا بوده...همه وقتشون رو اونجا میگذروندند....اما از وقتی یک پسر با قدرت جادویی تو یک خوانواده ی معمولی به دنیا اومد اتفاق های عجیب غریبی افتاد....

پادشاه اون موقعه دستور داده بود که خانواده ی اون بچه و بعد خود بچه رو بکشن...اما خانواده اون بچه. بچه رو گذاشتن تو یک قصر قدیمی پشت اون جنگل که سال ها بود کسی به اونجا نرفته بود...و خوانواده ی بچه رو که هر کاری کردن تا جای بچه شون رو بگن نگفتن رو به قتل رسوندن...همه چی خوب بود تا بعد هشت سال به طرز عجیبی یک پیرمرد که رفته بود تو جنگل گفت که وقتی رفت تا توی قصر رو نگاه کنه به خاطر کنجکاویش یک پسر با چهره ایی زیبا که داخل قصر ایستاده رو دیده...و موقعه ایی که خواسته به سمت اون بچه بره یک نیرویی که نمیدونه از کجا اومده اون رو به سمت عقب پرت میکنه...و پیرمرد با اون جون کمی که داشت با عجله به دِه میاد این اتفاق رو واسه همه تعریف میکنه...و اهالی شهر هم میگن که صد در صد همون بچست که سال ها پیش غیب شد...

از همون موقعه بود که جنگل شروع شد به خشک شدن.
*اما خب من اینا زیاد واسم مهم نبود...
من حتما باید برم...
و خب دلیلش هم این بود...
وقتی برای خرید غذا به بیرون از خونه رفته بودم یک پیرزن رو توی یک کوچه دیدم و چون تقریبا تاریک بود و شنلشو هم تا روی پیشونیش اورده بود نتونستم قیافش رو درست ببینم ببینم بهم گفت که ...{تو حتما باید به اون قصر بری چون زندگی تو به اون بستگی داره به اون قصر پشت جنگل همانا که خورشید طلوع میکند تو زنده خواهی شد. او زنده خواهد شد. تو طلوع را میبینی. او طلوع را میبیند.اما همیشه اتفاق خوب پیش نخواهد رفت ان موقعه است که تو باید به سراغ ان شیئ بروی}‌‌‌....
و خود به خود چشمام برای چند ثانیه بسته شد و وقتی باز کردم کسی نبود...
نمیدونم چرا اما خیلی روم تاثیر گذاشت...

با صدای در از فکر بیرون اومدم....
درو باز کردم...
تهیونگ بود..دوست چندین و چند سالم...
من؛ چیشده کیم تهیونگ یادی از ما کردن....
همینطور که همدیگرو بغل کرده بودیم...
همزمان باهم گفتیم...
؛دلم واست تنگ شده بود...
خندیدیم و گفتم؛ ته بیا تو...
اما اون به طرز عجیبی داشت نگام میکرد با یه لبخند...یه چند وقتی بود همش با یه لبخند بهم خیره میشد...
من؛ ته حواست کجاست؟
تهیونگ؛ ها چی اها بریم
رفتیم و رو مبل نشستیم....
من؛ چیزی شده ته.!!
تهیونگ؛ شنیدم رفتی تو اون جنگل...
من؛ هوم خوبه خبرا زود میرسه...
تهیونگ؛ جیمین من نگرانتم بفهم....
من؛ ته لطفا من حتما باید به اون جنگل برم و .{میرم}.
تهیونگ؛ جیمین من دوست دارم چرا نمیفهمی نمیخوام اتفاقی واست بیوفته.
از دادش تعجب کردم...
من؛ خب ته منم دوست دارم...
تهیونگ با کلافگی در حالی که موهاش رو میکشید با یه پوزخند گفت؛ نه مثل من...
من؛ ته معلومه چی میگی تو...
تهیونگ یهو بلند شد و گفت؛ اره معلومه خیلی هم معلومه اما تو نمیفهمی...
جیمین من دوست داشتنم مث دوست داشتنی که تو بهم داری نیست دِ بفهم دیگه اَه...
شوکه شده بودم...این چی داشت چی میگفت...
من؛ ته فقط بگو که این چیزی که من تو فکرمه تو واقعیت نیست..
تهیونگ؛ جیمین هست بفهم...

*******

مطمئن باشین قراره اتفاق های خیلی جالبی بیوفته😉🌈💫
ووت فراموش نشه✨💞
^«»^

fic;اغواگر ماهر🔮✨♠  💫  ♥ kapel؛kookmin♥🔞🎼  🍭ma._.ri🍭Where stories live. Discover now