🌍🎑👑{part:6}🌉💫kookmin🔯🌋

1.5K 230 3
                                    

🌲⚡🍃🌙

🌠اِغواگًرـــ❇🍷ماـهِرٓ🌠

سرمو چرخوندم و به ته زل زدم‌....

اونم مثل من شکه بود....

تهیونگ؛ جیمین میتونی واسم توضیح بدی تو این چند ثانیه چیشد...

من؛من از تو گیج ترم..‌..

رفتم کنار ته و دستاشو گرفتم و بهش گفتم؛ ته اگه بلایی سر تو بیارن من خودمو نمیبخشم‌‌‌.....این من بودم که قبول کردم باهام بیای یه همچین جای خطرناکی....

تهیونگ دستشو بلند کرد و اورد و گذاشت روی  دستام و گفت؛ نگران نباش جیمین....الکی الکی که یه ادمو بدون دلیل بلایی سرش نمیارن یا نمیکشنش که...

من؛ اما اونا بهشون نمیومد که به کسی رحم کنن ......

تهیونگ؛ نگران ن...

اما ادامه ی حرفش با صدای دختری قطع شد....

دختره؛آیییشش هرچی کاره ریخته سر من....

کمی از ته فاصله گرفتم و به در چشم دوختم...

در که باز شد یک دختر جوون با یک شنل بلند زرشکی و یک کلاه مدل جادوگرا که به سر داشت،و یک چوبی هم دستش بود که بالای اون طرح مارپیچی داشت و اتش توشون موج میزد،جوری که انگار اون اتش همیشه توی اون مارپیچی ها بود...موهای کوتاهی به رنگ قهوه ای چشمای قهوه ایی و صورت کشیده و زیبایی داشت...

دختره؛ نههه من دیگه دارم خسته میشم...

یه نگاهی به من انداخت بعد هم یه نگاهی به تهیونگ کرد...

اومد نزدیک و گفت؛ من لِیورام...

نگاهی به ته انداختم و با تعجب باز رو کردم به اون دختره...

من؛ خب...

لیورا؛ خب که خب...تو و دوستت تو منطقه ی لیورا و جونگ کوک چیکار میکردین یعنی قصری که بعد از جنگل ممنوعست؟؟؟؟؟؟...

تهیونگ؛ما اصلا خبر نداشتیم اینجا...یعنی پشت جنگل ممنوعه یک قصر که داخلش این همه محافظ و به گفته ی خودتون لیورا و جونگ کوک حضور داشته باشن البته از جونگ کوک یه چیزایی شنیده بودم که اونم مال حداقل 17سال قبل بوده...!!!

لِیورا با یه پوزخند گفت؛خب خب خب...شماها دارین به من میگین که از هیچی قصر ما خبر نداشتین که پشت جنگل چه خبره....پس دلیلتون واسه اومدن به اینجا چی بوده؟؟؟!!!!....

من؛ ما واسه دیدن یک پیرزن اومدیم...

لِیورا قهقهه ایی سر داد و گفت؛ اینجا چیزی که زیاده پیرزن...و شما که نمیخواین من حرفاتونو باور کنم نه؟؟؟...

خیلی یهویی یه جمله از دهنم پرید؛همون پیرزن که یک پیشونی بند از طلا که یک مثلث مشکی و ترکیبی از زرشکی وسط اون قرار داشت رو به پیشونیش میبنده...

با شُک سرمو بالا اوردم....

با‌ورم نمیشه این حرفار‌و زده باشم....اخه من از چشم به بالا یعنی پیشونیشو ندیدم چون شنلش پیشونیشو پوشونده بود...

اصلا من اینارو از کجام در اوردم؟؟؟!،!

به ته نگاه کردم اونم مثل من خیلی تعجب کرده بود.....

لِیورا چشماشو ریز کرد و رو به من گفت؛ تو با اون پیرزن چیکار داری؟؟؟اصلا تو کی هستی که دنبال اون میگردی‌‌‌!!!!؟؟؟؟؟...

با جدیت گفتم؛ اون خودش به ما گفت بیایم اینجا....

لِیورا بازم قهقهه ای سر داد و گفت؛ توقع نداری که حرفاتو باور کنم هوم؟

چشم غره ای رفتم،خیلی رو مخ بود....

لِیورا؛ خب فک کنم مکالممون داره طولانی میشه و من از مکالمه های طولانی خوشم نم....

:بانو لِیورا....بانو لِیورا....

با صدای زنی که با عجله و تند تند بانو لیورا گویان به اینجا میومد لیورا نتونست که به حرفش ادامه بده...

یه زن با لباس کاملا زرشکی اومد و خیلی اشفته رو به لیورا گفت؛ بانوی من....بانوی من...حال بانو اِیو خوب نیست...دوباره سرفه های شدیدشون شروع شده...

لِیورا با عجله گفت؛ باشه باشه الان میام...(روبه محافظ ها کرد و گفت؛) این دوتارو هم ببرین پیش جونگ کوک تا من برم پیش بانو ایو...



_________❤پایان❤________

همراه با ووت هاتون نظرهم بدین خوشکلای من...♥

vote👇

fic;اغواگر ماهر🔮✨♠  💫  ♥ kapel؛kookmin♥🔞🎼  🍭ma._.ri🍭Onde histórias criam vida. Descubra agora