🍷💫🔞{part;14}🔞♟☕🔥kookmin🌜❄

2.2K 203 16
                                    

♠︎
{اغواگر➷♡ماهر}
♠︎

جونگکوک؛ بانو ایو گفتن که ما وسایل هایی که باید با خودمون ببریم و نیاز میشه رو بهتون میدم و زمان حرکت هم خودم صداتون میزنم...

من؛ علیحضرت جونگکوک! ما میتونیم اسب هامونو همراه خودمون داشته باشیم؟؟؟

جونگکوک؛ هووم چرا که نه...

و تیز بهم خیره شد...

با اون نگاهش قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد...

نگاهش جوری بود که بتونه منو تو خودش غرق کنه...

آه این فکرا چیه...

هردو ممنونی گفتیم و با تعظیمی از اتاق خارج شدیم...الان که دقت کردم دیدم دم در اتاق جونگکوک هیچ محافظی نیست بجز وقتایی که کسی میخواد وارد اتاقش بشه اونم برای بازکردن در...خب شاید دلش نخواد کسی دم در اتاقش باشه...اصن به من چه...به کمک یکی از محافظا راه اتاقو پیدا کردیم و رفتیم رو تخت که بخوابیم...


******

با حس گرما بلند شدم...

آه این عادت همیشگیم بود که من مثل یه بچه کوچولو(جنین) تو خواب جمع بشم و این باعث میشد از گرما عرق کنم...

نگاهی به ته کردم...

خواب خواب بود...

واقعا داشت حوصلم سر میرفت... از رو تخت بلند شدم و به سمت در اتاق رفتم...

سعی کردم کمترین سروصدا رو داشته باشم...

اروم درو باز کردم و رفتم بیرون...

قصر بشدت ساکت بود...

فقط محافظ ها مثل همیشه وایستاده بودن و به روبرو زل زدن...

+میتونم کمکتون کنم شاهزاده جوان!؟؟...

سرمو برگردوندم به سمت مرد خدمتکاری که همیشه دم در اتاق ما ایستاده بود...

لبخندی زدم و گفتم؛آممم.. . نه ممنون میخواستم یکم تو قصر قدم بزنم...

+اما الان کسی بیدار نیست ها...

من؛ هممم... مشکلی نیست تنها میتونم برم...

تعظیمی کرد و از من دور شد...

خب خب...

اول از پله ها رفتم پایین و رفتم تو یک سالن...
هیچ محافظی نبود...

fic;اغواگر ماهر🔮✨♠  💫  ♥ kapel؛kookmin♥🔞🎼  🍭ma._.ri🍭Where stories live. Discover now