زین و هری هرشب قرار میذارن.
اونا نمیتونن وقتایی که خورشید بالاست بیرون برن چون احتمال اینکه زین گیر بیفته زیاده. شب ها، اونا باهم میرن پارک، همدیگرو بیشتر میشناسن و بیشتر همو میبوسن.
هری بیشتر از قبل نگران و مراقبه مخصوصا اینکه زین هنوز کام اوت نکرده.
و الان، اونا توی پارک هستن، زیردرخت نشستن و دریاچه رو تماشا میکنن.
هری بین پاهای زین نشسته و به سینه زین تکیه داده. و زین هم داره با فر های هری بازی میکنه. "زندگی یه سلبریتی چطوریه؟" هری ناگهان پرسید. هری دست زین و گرفت و انگشتاشونو به هم قفل کرد. "باحاله. منظورم اینه که، من توجه رو دوست دارم و عاشق اینم که اشتیاقم برای موسیقی رو به اشتراک بزارم، ولی بعضی وقتا، احساس راحتی ندارم" زین جواب داد "احساس راحتی نداری؟چطور؟" هری همونطور که سرشو به سینه زین تکیه میداد پرسید. "تعداد زیادی خبرنگار، تجاوز به حریم شخصی و چیزای دیگه" زین آه کشید "خیلی از سلبریتیا از این متنفرن. به همین دلیل ما باید بیشتر مراقب باشیم مخصوصا اینکه تو هنوز کام اوت نکردی" هری جواب داد.
زین به هری نگاه کرد.
اون باید بهش بگه، همونطور که به نایل قول داد. اون باید بهش بگه و بذاره درک کنه. "هرح؟" زین صداش زد "هوم؟" هری با تنبلی جواب داد. زین گلوشو صاف کرد و لباشو لیسید. "باید یچیزی بهت بگم" زین گفت و هری خودشو روی سینه زین جابجا کرد "بگو" هری گفت و انگشاتشو روی دست زین کشید. "بعد از استراحتم، من عا---" زین حالا داره عرق میکنه، چطور میتونه اینو بهش بگه؟
هری سرشو بالا برد و با چشمهای سبزش که انعکاس ماه توشون بود و درخشانشون کرده بود، بهش نگاه کرد. زین بهش خیره شد، اون پیشانی هری و بوسید و لبخند زد. "دلم برات تنگ میشه" زین گفت و هری سرخ شد و سرشو تکون داد. "منم دلم برات تنگ میشه، خیلی زیاد. ولی تو به دیدنمون میای، هروقت که بخوای میتونی بیای" هری اضافه کرد.
زین نمیتونه به هری بگه. اون فکر میکنه اگه به هری بگه، اون ازش متنفر میشه. اون نمیتونه از دستش بده. اون خیلی از هری خوشش میاد.
"میخوای یه راز و بدونی؟" هری پرسید. زین با گیجی به هری نگاه کرد. "چه رازی؟" زین پرسید. "اینکه چطور پدر و مادرم مردن" هری گفت و زین غافلگیر شد.
اون واقعا میخواد بدونه چه اتفاقی برای پدر و مادرش افتاد. ولی اون چیزی نپرسید چون اخرین باری که پرسید، هری عصبانی شد.
هری سرشو از روی سینه زین برداشت و بلند شد و روبروش نشست. هری دستاشو گرفت. "تو میتونی همه چیزو بهم بگی هرح" زین گفت و هری یه لبخند کوچیک زد "پدرم مرد چون یه تومور درحال رشد توی مغزش داشت. ما نمیدونستیم. اون همیشه میگفت سرش درد میکنه. ما فکر میکردیم فقط یه سردرد معمولیه ولی هرروز که میگذشت، بدتر میشد--" هری یه نفس عمیق کشید و زین دستشو نوازش کرد تا آرومش کنه "ما با یه دکتر حرف زدیم و اون گفت این یه توموره. بابا شیمی درمانی نکرد، اون گفت که پیره و به هرحال میمیره، و مرد. مامان هم افسردگی گرفت. اون مقدار زیادی قرص خواب مصرف کرد و دیگه بیدار نشد" هری آب بینیشو بالا کشید و قلب زین به خاطر درد جمع شد.
![](https://img.wattpad.com/cover/210013948-288-k678807.jpg)
YOU ARE READING
Just a little bit of your heart [Z.S]
Fanfiction(Persian Translation) زین مالیك یه راك استار خیلی مشهوره. اون صدای یه فرشته رو داره که هر آدمی براش ضعف میکنه.زندگیش از وقتی که رویاشو داشته عالی بوده--رویای به اشتراک گذاشتن اشتیاقش برای موسیقی. هری استایلز صاحب و نانوای معروف نانوایی Dare Sweet تو...