Chapter 18

442 82 62
                                    


زین ناراحت و عصبانیه.

هری با اون بهم زده بود و یه هفته از زمانی که اونا باهم تو ساحل حرف زده بودن میگذشت. بعد بهم زدن اونا، زین به آپارتمانش برگشت و خون گریه کرد. لیام و نایل متوجه شدن که اونا دیگه باهم نیستن( بهم زدن). لیام برنامه زین رو واسه یه هفته خالی کرد و بهش زمان داد تا برای قلب شکستش سوگواری کنه.

صبح هفته بعد لیام، درحالی که در اتاق زین رو میزد ."زی ؟"لیام زین رو صدا زد و جوابی نشنید. "زین من دارم میام داخل" لیام اینو گفت درحالی که وارد اتاق شد و زین رو دید که گوشه اتاقش نشسته "زین، زودباش مرد. تو باید بلند شی" لیام اینو گفت و زین بهش نگاه کرد. لیام نفسش برید. اون غمگین بود و این اولین باری بود که لیام زین رو اینقدر شکسته میدید.

زین درحالی که آه میکشید بلند شد "چه برنامه ای امروز واسم چیدی لی ؟"زین با لحنی خسته پرسید درحالی که لیام بهش زل زده بود. اون الان شرایط کار کردن رو نداشت اما مجبور به کار بود. به هرحال اون یه سلبریتی بود و در حال پیشرفت. "تو فردا یه برنامه رادیویی و بعدش یه مصاحبه مطبوعاتی داری, میتونی انجامش بدی؟" لیام پرسید و زین آهی کشید و رو روی تختش نشست"چه فرقی میکنه.." زین زیر لب گفت.

لیام میدونست که زین داره خودشو مجبور به کار کردن میکنه.

زین دوش گرفت , لباس پوشید و آماده شد برای رفتن به برنامه رادیویی و بعد لیام بهش یه عینک آفتابی داد چون چشماش قرمز شده بود و پف کرده بود و زیر چشماش کبود شده بود .تو راه ایستگاه رادیویی همه ساکت بودن چون زین روز بدی داشت. از طرف دیگه نایل میخواست با زین حرف بزنه اما اینکارا رو نکرد چون ممکن بود زین نادیدش بگیره و بخاطر همین نایل اصراری نکرد.

وقتی به ایستگاه رادیویی رسیدن ون اونها توسط خبرنگارا محاصره شد.

نگهبانا پیاده شدن و راه رو باز کردن. لیام در ون رو باز کرد و اونا پیاده شدن و وارد ایستگاه رادیویی شدن. داخل ایستگاه رادیویی زین به مدیر اونجا سلام کرد. زین به هرکسی که به اون سلام میکرد لبخند زورکی میزد. لیام راه ایستگاه ضبط رو نشون داد و گفت "ما اینجاییم"زین سرشو تکون داد و رفت داخل.

زین و مردی که چشمای آبی و موهای بلوندی داشت بهم سلام کردن. "صبح بخیر زین" مردگفت. "اسم من سیریوسه و امروز قراره مجری باشم." سیریوس لبخند زد و زین هم لبخند اونو بی جواب نذاشت.

-˙-

بعد هفته ها منتظر هری موندن جلوی مغازش , خبرنگارا بالاخره خسته شدن و اونجا رو ترک کردن.

بعد یه هفته طولانی مغازه هری باز شد ولی هری سفارشا رو از مشتری ها نمیگرفت ,اون تو آشپزخونه بود ,دور از چشم مردم. بیشتر مشتری هایی که به مغازه میومدن واسه دیدن هری بود و اینکه از اون درباره رابطش با زین و اینکه چرا اون مخفی شده بپرسن.

Just a little bit of your heart [Z.S]Onde histórias criam vida. Descubra agora