استراحت زین تقریبا تموم شده و هری نمیتونه ناراحت نباشه. زین فردا این جا رو ترک میکنه و چیزی نمیتونه جلوشو بگیره.
هرچی باشه اون یه سلبریتیه.
هری آه کشید و به میکس کردن مواداولیه کیک ادامه داد.
"بیب؟" سر هری فوری برگشت به زین که مثل هری ساکت بود نگاه کرد. هری برای یه ثانیه بهش خیره شد، تا صورتشو به خاطر بسپره. اون میخواست صورت زین توی ذهنش حکاکی بشه. "بله؟" هری بالاخره گفت و زین لبخند غمگینی زد. "عام، میخوای بعداً به ساحل بریم؟" زین پرسید و هری کاسه رو روی میز گذاشت و دستاشو با پیش بندش تمیز کرد.
"فکر خوبیه" اون گفت و به سمت زین که روبروش نشسته بود رفت. اون کنار زین وایساد و زین یکم جابجا شد تا بتونه
به صورت هری نگاه کنه.اون کمر هری و گرفت و اونو به خودش نزدیکتر کرد، سرشو روی شکم هری گذاشت. "من نمیخوام برم" زین زمزمه کرد و هری متوجه نشد. اون انگشتاشو بین موهای زین برد. "زینی، تو چی گفتی؟" هری پرسید و زین سرشو به دوطرف تکون داد. هری لبخند زد، اون دوباره داره مثل یه بچه رفتار میکنه.
هری موهای زین و نوازش کرد "زین، چیشده؟" هری دوباره پرسید و زین سرشو بالا برد و به هری نگاه کرد. نفس هری با دیدن چشمهای طلایی زیبای زین حبس شد. "دلم برات تنگ میشه هزا" زین لب پایینشو جلو آورد.
هری لبخند غمگینی زد و درد رو توی قفسه سینهش احساس کرد.
استراحت یک هفتهای زین باعث شد هری عاشقش بشه. و البته که هری اینو بهش نگفت. بهش نگفت که عاشقش شده. زین ممکنه ناراحت شه و حتی قبل ازینکه استراحتش تموم شه ازینجا بره. هری نمیدونست چی بگه، در عوض، خم شد و لبای زین و بوسید.
اون میخواست به زین بگه که بمونه ولی نمیگه. اون نباید مانعی برای رویا و حرفهی زین باشه.
بعد از بوسهشون، هری لبخند زد. "منم دلم برات تنگ میشه" اون گفت و گونه زین و نوازش کرد. "من باید برم و کیک بپزم باشه؟ تو میتونی توی مغازه به لویی کمک کنی" هری گفت و به اون طرف میز رفت. "و ماسک و کلاه فراموش نشه" هری اضافه کرد و زین خندید. اون بلند شد، کلاه و روی سرش و ماسک و روی صورتش گذاشت. قبل ازینکه از آشپزخونه خارج شه برای آخرین بار به هری نگاه کرد. بعد ازینکه زین رفت، هری احساس تنهایی کرد. فقط با فکر کردن به اینکه زین قراره ترکش کنه، قلبش درد میگرفت. خیلی درد داره که ببینی پسری که عاشقشی قراره ترکت کنه.
بعد از چندساعت پرمشغله توی مغازه، بالاخره زمان بستن مغازه رسید.
لویی کانتر و تمیز میکرد و هری میزها رو. اون سرشو گرم میکنه تا به زین که قراره فردا بره فکر نکنه. لویی هم اینو فهمید. متوجه شد که هری از نگاه های اونا طفره میره.
"رفیق!" لویی پشتشو نوازش کرد و هری لرزید. "لو؟ چیشده؟" هری پرسید، بهش نگاه نمیکرد. "میتونم خیلی ناراحتی رفیق" لویی گفت و هری بهش نگاه کرد "ها؟"
YOU ARE READING
Just a little bit of your heart [Z.S]
Fanfiction(Persian Translation) زین مالیك یه راك استار خیلی مشهوره. اون صدای یه فرشته رو داره که هر آدمی براش ضعف میکنه.زندگیش از وقتی که رویاشو داشته عالی بوده--رویای به اشتراک گذاشتن اشتیاقش برای موسیقی. هری استایلز صاحب و نانوای معروف نانوایی Dare Sweet تو...