Chapter 1

1.1K 134 245
                                    

توی محله ساکتی از ارتفاعات چشم انداز بروکلین، هری استایلز زندگی میکنه، یه نانوای جذاب، قدبلند، موفرفری و چشم سبز. هری علامت رو از "بسته" به "باز" تغییر داد(همون علامتایی که رو در مغازه ها میزارن).
اون 2ساله که داره مغازه والدینش رو میچرخونه. هری عاشق پختنه مخصوصا وقتی میبینه که مشتری هاش بعد از تست کردن شیرینی های دست سازش لبخند میزنن.

اشتیاق و علاقه ای که به پختن داره باعث شده که مشتریاش مغازشو دوس داشته باشن. هری همه تلاششو برای درست کردن نون ها، کوکی ها و کیک ها بکار میبره و وقتی میبینه که یه مشتری بعد از تست کردن چیزی که اون درست کرده لبخند میزنه، این بهش انگیزه میده تا نانوای بهتری بشه. مادرش بهش پختنو یاد داد. وقتی هری یه بچه کوچیک بود، به مامانش توی پختن کمک میکرد، و از همون موقع هری به پختن علاقه مند شد. هری کلاسای آشپزی رو توی دانشکده انتخاب کرد و بعد فارق التحصیل شدنش، روی چرخوندن مغازه تمرکز کرد.

از طرف دیگه، خواهرش هیچ علاقه ای نداره که بهش توی چرخوندن نانوایی کمک کنه. جما میخواد یه رهبر(راهنما) بشه. درست مثل پدرش. پدرشون به عنوان سخنران برای شهردار کار میکنه. ولی جما نمیخواد که یه مقام دولتی باشه، اون میخواد یه قاضی باشه و به همین دلیل اون درحال تحصیل و تمرکز روی مدرک حقوقشه. خب هری با این قضیه مشکلی نداره، اون خودش به تنهایی میتونه مغازه رو اداره کنه.

جما درحالی که چنتا کوکی تازه رو از توی سینی برمیداشت گفت:"سلام داداش کوچولو. من دارم میرم."هری بعد ازینکه خمیر کوکی هارو توی فِر گذاشت از جاش بلند شد(قبلش دوزانو نشسته بود)

دستاشو با پیش بندش پاک کرد و به جما خیره شد. "جما!" هری ناله کرد وقتی جما بند کیفشو روی دوشش انداخت و معصومانه به هری خیره شد "چیه؟"شونه هاشو بالا انداخت و یه کوکی رو روی لباش گذاشت. "من برات چنتا بسته بندی کرده بودم، لازم نبود از توی سینی کش بری." هری آه کشید و از توی کانتر یه کیف کاغذی کیوت صورتی پاستلی به دست جما داد‌‌.

چشمای جما برق زد وقتی اون کیفو گرفت. و بعد جما کوکی رو جوید و قورتش داد(همونی که روی لباش گذاشته بود). جما قبل از جواب دادن یه دیقه صبر کرد و بعد نخودی خندید و گفت:"مثل همیشه خوشمزه." جما زیرچشمی به کیف کاغذی نگاه کرد و گفت:" ممنون هری." و وقتی دید هری لبخند زد، نیشش باز شد. جما به سمت در رفت و دستشو تکون داد(بای بای کرد😂). هری گفت:" بعدا میبینمت." صبح هری همیشه همینطوریه. اون صبح زود بیدار میشه تا کوکی، نون، کیک و بقیه شیرینی هارو درست کنه. هری هیچوقت ازینکار خسته نمیشه چون عاشق کارشه.
هری همونطور که به سمت در مغازه میرفت، سینی ای از کوکی های تازه برداشت. خونشون و مغازه به هم وصلن بنابراین اونا توی رفت و آمد هیچ مشکلی ندارن. نانوایی طبقه پایینه و خونشون طبقه بالا. پس هری زمان سختی توی رفتن و برگشتن نداره.

Just a little bit of your heart [Z.S]Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu