پارت. ۶

119 21 2
                                    

وارد اتاقش شد بعد از سرو کله زدن با جیمین واقعا خسته شده بود.... با وارد شدنش تنها چیزی ک توجهشو جلب کرد اون بود...نزدیکش رفت و از رو پا تختی پرونده رو برداشت و دوباره به عکس خیره شد.... امروزو مرور کرد با یاداوری پسر ریز جثه و چشمای عسلیش لبخندی زد.... اون واقعا کیوت بود.... ولی با یاداوری طوری ک افتاد فهمید ک همراه کیوت بودنش خنگم هست.... لبخندی زد و اروم زمزمه کرد....
ته: خنگِ کیوت
با صدای زنگ گوشیش به خودش اومد حدس میزد جیمین باشه چشاشو تو کاسه چرخوند و گوشیو از جیبش در اورد بدون توجه به شماره جواب داد.
ته: غلط کردم گفتم بهت یعنی ادمو به گوه(ببخشید ^^)خوردن میندازی
ولی با صدای خنده فرد پشت خط فهمید اون جیمین نیست.... همیشه میگفت جیمین شبیه دختراس ولی ن صداش!
گوشی رو از گوشش فاصله داد و به صفحش نگاهی انداخت شماره رو سیو نکرده بود.... اشنا هم نبود....
"مگه چیکار کردم ته ته? "
با شناختن فرد پشت تلفن چشاشو بست و نفس عمیقی کشید.
ته: معذرت میخوام جینسول فکر کردم یکی از دوستامی
جینسول: مگه من دوستت نیستم
همیشه از غر غر های جینسول بدش میومد.... نمیدونست قبلا هم جینسول اینقدر رو مخ بود یا فقط الا اینجور شده?
ته: همم...چیزی شده که الا زنگ زدی?
جینسول از لحن و طرز برخورد تهیونگ جا خورد.....قبلا اینجوری نبود قبلا خیلی باهم صمیمی بودن.....تهیونگ به جز جینسول با کسی خوب حرف نمیزد یا حتی به کسی لبخند نمیزد!
لبخندشو جمع کرد و با صدای جدی تری ادامه داد.
جینسول: ببخشید مزاحمت شدم.... شمارتو از پدرت گرفتم شاید بتونیم حرف بزنیم ولی انگار وقت نداری فعلا!
و بعدش صدای بوق های متعدد. واقعا حوصله لوس بازی های جینسولو نداشت گوشی رو خاموش کرد و پرتش کرد یه گوشه.
فردا روزی بود که هم خودشو میکشت هم یکی دیگه به اسم جئون جونگ کوک!
چه خوب الا میتونست با ارامش بخوابه!
........
با صدای الارم بیدار شد و سمت دس شویی قدم برداشت.
روز جدیدی شروع شده بود بازم کلی کار داشت....
کارا های تکراری همیشگی..... کالج , کلاس , دیدن هیونگش , خونه , خواب....
کوک: چرا زندگی من اینقدر سادس.... کاش ی هیجانی چیزی بود اصلا دوست داشتم زندگیم شبیه این فیلمای جنگی بشه.
هوفی کرد و لباساشو عوض کرد.
از پله ها پایین اومد و با هیونگش رو به رو شد.
کوک: هیونگ... تو کی اومدی?
یونگی: سلامت کو بچه ناراضی برم?
کوک: نه نه اصلا
یونگی خنده ایی کرد : امروز من میبرمت.
کوک مشکوک ی ابروشو بالا داد و با لحن پرسشگرانه پرسید
کوک: دلیل?
یونگی: مگه نمیشه بچمو ببرم کالجش?
کوک: میش آجوشی
پدرش که میخواست بره سر کارش با دیدن یونگی اخماشو تو هم کشید و نادیدش گرفت.
اقای جئون: جونگ کوک زود باش دیرت میشه.
کوک: من امادم پدر امروز با هیونگ میرم
اقای جئون: به چه دلیلی? اصلا از کی اجازه گرفت پاشو بزاره تو این خونه?
یونگی که دیگه صبرش تموم شده بود به حرف اومد. کمی حسودی جونگ کوکو میکرد چون همیشه پدر و مادرش اونو بیشتر دوست داشتن کلی دوست داشت و همه اطرافش بودن.... یونگی بود که تنها بود.... کسیو نداشت جز کوکش.... در کل بچه بد خانوادشون اون بود.
یونگی: فکر نمیکنم برای دیدن برادرم باید از کسی اجازه بگیرم.
اقای جئون: تا وقتی که اینجا خونه منه باید بگیری.
کوک: خب بسته دیگه. کی میخوایین با هم دیگه درست رفتار کنین.
یونگی: من تو ماشین منتظرتم کوک.
یونگی با تنه ایی که به پدرش زد از خونه بیرون رفت.
اقای جئون: میبینی رفتاراشو... فکر کنم باید نزارم تو رو هم ببینه...
کوک با فکر اینکه نزارن هیونگشو ببینه با پدرش به تندی برخورد کرد. یونگی همه کس کوک بود... از وقتی بچه بود با اون بزرگ شده بود... یونگی اولا دوستش نداشت مثلا وقتی بچه بودن موهاشو میکشید و خرابکاری های خودشو مینداخت گردن کوک... ولی کوک همیشه دوسش داشت رفته رفته به هم وابسته شدن... همه چیز خوب پیش میرفت تا وقتی که یونگی به دلیل نخواسته شدن تو خونه برای خودش زندگی جدیدی رو شروع کرد...
کوک: حتی فکرشم نکنید که بخوایید منو از یونگی هیونگ جدا کنید اون موقعس که منم از خونه میرم.
حرف اخرشو گفت و بیرون رفت و پدرشو تنها گذاشت.
یونگی: چرا اینقدر دیر اومدی درخت شدم
کوک: وای اب یادم رفت.
یونگی: من تو ماشین دارم میخوایی چیکار ?
کوک: درخت شدی خو بدون اب نَمیری
یونگی یا تکون دادن سرش پاشو رو ترمز گذاشت و از خونه دور شدن.... کل راهو با شوخی و خنده گذروندن.... واقعا زندگی خوبی و ارومی داشتن ولی همه چیز همینطور پیش میرفت?
معلومه که نه.... اتفاقای بزرگی در انتظارشون بود ولی ایا برای اون اتفاقا حاضر بودن?

AshesWhere stories live. Discover now