پارت.۷

114 20 3
                                    

با صدای زنگ الارم گوشیش بیدار شد. الارمو قطع کرد و سمت سرویس قدم برداشت. دست و صورتشو شست و تو اینه به خودش خیره شد....
نفس عمیقی کشید و بیرون اومد. لباساشو عوض کرد که گوشیش زنگ خورد.
ته:بله
جیمین: الا میایی پیشم
ته: صبح توعم بخیر مرسی خوبم تو چطوری?
جیمین: الا وقتش نیست ته میدونی که....
ته: خودم خوب میدونم جیم هر وقت , وقتم خالی شد بهت زنگ میزنم.
و بدون اینکه جواب جیمینو بگیره گوشی رو قطع کرد که دوباره گوشیش زنگ خورد. چشاشو تو کاسه چرخوند و جواب داد.
ته: گفتم بهت خبر میدم
اقای اوه: چیو خبر میدی? هم تو چطور جرعت میکنی اینجوری حرف بزنی باهام?
ته هنگ کرده بود اصلا فکر نمیکرد کسی که پشت گوشیه اقای اوه باشه.
ته: معذرت میخوام بفرمایین.
اقای اوه: امروز کارو تموم میکنی ساعت های کلاساش و وقت خالیش تو پرونده هست.
چشاشو بست و نفس عمیقی کشید تا مردو فوش بارونش نکنه...
بله ایی گفت و گوشی رو قطع کرد.
خودشو پرت کرد رو تخت و خیره شد به سقف.
داشت به زندگی ارومش فکر میکرد. که چطور تو یه روز اینقدر به هم ریخته بود.
تو فکر بود ک در اتاقش به صدا در اومد.
از رو تخت بلند شد و سرشو چرخوند سمت در و منتظر شد.
پدرش به ارومی وارد اتاق شد و لخندی زد. ولی تهیونگ بی حس به پدرش خیره شد... اون کسی بود ک بهش یه زندگی داده بود و الا داشت با دستای خودش اون زندگیو تبدیل به کابوس میکرد.
آقای کیم: خوبی پسرم فکر کردم الا خوابی.
ته: به لطف شما خواب نمونده برام.
اقای کیم از رفتارهای پسرش ناراحت شده بود ولی میتونست درکش کنه. اون هنوز خیلی جوون بود و مجبور بود با دستای خودش زندگی پسرشو به اتیش بکشونه. سعی کرد لبخندشو حفظ کنه نزدیک ته شد و اسلحه رو گرفت سمتش.
اقای کیم: لازمت میشه
تهیونگ اول به پدرش و بعد به اسلحه ایی که سمت گرفته بود خیره شد. روز سختی در پیش بود....
........*..........*............*..........*.........*...........*
لبخندی به نزدیک ترین دوستش جین زد و حرفشو تایید کرد.
هوسوک: چطوره امروز بریم بیرون?
جین: من کار دارم
هوسوک: تو همیشه کار داری. نظر تو چیه کوک?
ولی کوک جوابشو نداد. هوسوک نگاهی به کوک کرد و متوجه شد خیره شده به جایی. رد نگاهشو گرفت و به ماشین مشکی رنگی رسید که پسر تقریبا هم سن و سالشون به کوک نگا میکرد.
هوسوک: اون کیه میشناسیش?
رو به کوک پرسید که کوک سرشو تکون داد.
کوک: نه ولی خیلی اشناس.
پسر بعد چند ثانیه برگشت و ماشینو به حرکت در اورد.
کوک ماشینو با چشاش دنبال کرد. چرا اونجوری بهش خیره شده بود ? و چرا اینقدر اشنا بود بهش?
یونگی: هی کوک بریم?
با دیدن برادرش لبخندی زد و از هوسوک و جین خداحافظی کرد و همراه هیونگش سوار ماشین شد.
یونگی: احساس میکنم حوصله نداری چیزی شده
کوک با یاداوری چند دقیقه پیش دوباره تو فکر فرو رفت ولی به یونگی چیزی نگفت.
کوک:نه... عام...هیونگ الا کجا میریم?
یونگی: هر جا دوست داری
کوک: من که خیلی گشنمه
یونگی: بریم رستوران همیشگی? البته اگه مزاحمایی مثل اون سری نباشه.
کوک خنده ایی کرد و حرف هیونگشو تایید کرد.
.........*...........*............*...........*............*.......
جیمین برای بار هزارم به ته زنگ زد ولی جوابی نگرفت.
نفس عمیقی کشید و سرشو گذاشت رو میز و چشاشو بست.
جینسول با دیدن جیمین سمتش رفت و دستشو گذاشت رو شونش.
جیمین بلند شد و چشاشو باز کرد اول دخترو نشناخت کمی نگاش کرد .
جینسول: چطوری بچه دلم بهت تنگ شده بود .
جیمین: تو کیی
جینسول: به نظرت?
جیمین با کمی فکر فهمید که تنها کسی که بهش میگفت بچه تهیونگو...
جیمین:جینسول? تویی?
جینسول لبخندی زد و جیمینو تو بغلش گرفت. جیمین هم متقابلا بغلش کرد.
جیمین: تو کی اومدی.
جینسول رو به روی جیمین نشست و شروع کرد به توضیح دادن همه چی.
........*...........*............*...........*............*........
یونگی با ورودش به رستوران چشماشو چرخوند و اطرافو نگاهی انداخت و چشش خورد به اون.... چرا اینجا بود باز ? ۲۴ ساعت اینجا میخوابید? اخماشو تو هم کشید و رو به کوک گفت
یونگی: بیا برگردیم.
کوک: چرا?
یونگی اشاره ایی به اون جوجه مزاحم کرد و منتظر جواب کوک موند.
کوک لبخندی زد و سمت هیونگش برگشت.
کوک: نمیدونم چرا ازش خوشت نمیاد خیلی کیوته که من میخوام باهاش دوست شم.
همینو گفت و سمت همون میز قدم برداشت و به حرفای هیونگش گوش نداد.
به میز رسید و صندلیو عقب کشید و رو به جیمین گفت.
کوک: اجازه هست?
جیمین کمی تعجب کرده بود چون خیلی ناگهانی بود ولی با کمی فکر فهمید اون همون پسره.... نمیدونست چیکار کنه به تهیونگ میگفت?
لبخندی زد و سرشو تکون داد
جیمین: البته
جینسول نگاهی به پسر ریزه انداخت کیوت به نظر میرسید اینم مثل جیمین بچه بود.... ولی نمیدونست چرا حس بدی نسبت بهش داشت.
کوک سمت جینسول برگشت و لبخندی زد.
کوک: معذرت میخوام مزاحم شدم ولی اون روز ما با هم حرف زده بودیم اینجا دیدمت خواستم اعلام حضور کنم.
جیمین: کار خوبی کردی جونگکوک.
جیمین بعد حرفش لبخندش محو شد . الا اسمشو گفته بود? خاک تو سرت جیمین تو احمقی احمق.
کوک: اسممو از کجا میدونی ?
جیمین: عاااا....من...... اون روز دوستت پیشت بود اون گفت یادم مونده.
کوک مثل اینکه راضی شده بود سرشو تکون داد.
کوک: دوستم نبود هیونگمه الا هم اینجاست.
و برگشت سمت یونگی. یونگی خودشو به اون راه زد و نگاهشو ازشون گرفت. حتی وقتی که کوک چند  بار صداش زد هم خودشو به نشنیدن زد که اخر حس کرد یکی از دستش گرفت و اونو کشوند سمت میز چشاشو بست و باز کرد که دختری و اون جوجه رو روبروش در حالی که با تعجب نگاش میکردن دید.
کوک: مین یونگی هیونگم . هیونگ اینم...
جیمین: پارک جیمینم دوستم اوه جینسول.
جینسول سری تکون داد و از جاش بلند شد.
جینسول: جیمینا بعدا بیا در مورد تهیونگ حرف بزنیم این روزا خیلی باهام بد رفتار میکنه الا کلاس پیانو دارم باید برم با اجازتو فعلا.
جیمین: حدافظ جینسولا .
کوک: هیونگ بیا بشین جیمین خیلی خوبه.
یونگی: نه کوک پاشو بریم تو کلاس داری.
عقب عقب میرفت که خورد به گارسون و قهوه رو ریخت رو جیمین. جیمین هیسی کشید و از جاش بلند شد به معنای کامل قهوه داغ بود و سوخته بود.
گارسون: معذرت میخوام ببخشید.
جیمین: مهم نیست.
کوک: خوبی جیمینا?
جیمین لبخندی زد و سرشو تکون داد.
جیمین: من الا میام
جیمین نفسشو حبس کرد که جیغی نکشه و سمت سرویس قدم برداشت.
کوک: هیونگ برو ببین چی شد
یونگی:چرا من برم?
کوک: چون بخاطر تو هم لباسش کثیف شد و هم قهوه داغ ریخت روش.
یونگی: من نمیرم میخواست اونجا نشینه.
کوک: هیونگگگگ
یونگی: باشه جیغ جیغ نکن میرم
کوک: افرین....
سمت سرویس قدم برداشت و قبل اینکه بره تو صدای غر غرای جیمینو شنید.
جیمین: سوختم لعنتیییی حواسش کجاش نمیبینه گند اخلاق یه معذرت خواهی هم نکرد از خود راضی جذاب.... جذابو از کجا اوردم?
یونگی لبخندی زد و رفت تو.
یونگی: منم میدونم خیلی جذابم جوجه اردک زشت.
جیمین نگاهی به یونگی انداخت و چشاشو ازش گرفت ولی بعد متوجه شد چی شده...
جیمین: کی گفته تو جذابی?
یونگی: همین چند دقیقه پیش تو
جیمین: من گفتم تو هم باور کردی?
یونگی کمی نزدیکش شد و سمت صورت جیمین خم شد که باعث شد جیمین کمی عقب بره.
یونگی: زبونت خیلی بلنده کاری نکن کوتاهش کنم جوجه.
جیمین اخمی کرد و کمی رفت جلو.
جیمین:تو کی باشی که بخوایی زبون منو کوتاه کنی سبزی?
یونگی بخاطر لج بازی و تخسی جیمین خنده ایی کرد و زل زد به چشاش. الا میفهمید که چشای پسره چقد خوشگل بود.
با سرفه یکی از هم جدا شدن و به پیر مردی که اومده بود سرویس نگاهی انداختن.
یونگی: خب میبینم که سالمی به کمک منم لازمی نداری پس من میرم.
جیمین: هوم برو.
بعد رفتن یونگی سرشو تکون داد. اون دیگه چی بود? چرا یهو اینجوری شده بود? چند بار کوبید رو قلبش بلکه اروم بگیره. چش شده بود?
........*...........*............*...........*............*........
هی لاولیز*~*
من دیگه قرار نبود اپ کنم ولی کامنتاتون منو وادار به اینکار کرد و بهم انرژی بیشتری داد.
لطفا خاکسترو دوسش داشته باشین♡
داستان تازه داره شروع میشه....

AshesTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang