خیلی ترسیده بودم... فقط سعی میکردم از دست اون فرد نجات پیدا کنم و فرار کنم.
همونطور که سعی میکردم دستشو آزاد کنم منو تو کوچه ی تاریکی کشید و پرتم کرد یه گوشه.
تا خواستم پاشم و اون فردو ببینم با اسلحه ایی که جلوم گرفت چشام گرد شد.
سرمو بالا اوردم و تا قیافه اون شخصو ببینم... خودش بود... همون پسری که چندبار دیده بودمش. دستاش میلرزید و چشماش قرمز شد.
به اسلحهای که سمتم گرفته بود نگاهی انداختم و سرمو ب چپ و راس تکون دادم و با لکنت و ترس شروع کردم به پرسیدن سوالایی که تو ذهنم بود
کوک:چی... چیکار... میکنی؟ تو... تو کی هستی؟ با من... چه مش.. مشکلی داری؟
پسری جوونی که حتی اسمشم نمیدونستم نفس عمیقی کشید و زل زد تو چشام حرفی نمیزد و این منو بیشتر میترسوند.
دوباره صورتشو آنالیز کردم و بازم به نتیجه ایی نرسیدم. قطعا نمیشناختمش فقط چند بار دیده بودمش همین
اسحله رو کمی تو دستش جا به جا کرد و یه قدم جلو اومد.
کمی خودمو عقب کشیدم و چشامو بستم.
کوک:ن.. نکن... بگو کی هستی و... از.. من چ.. چی میخوایی؟
..............
جلوش بود و با ترس و تعجب نگام میکرد... نمیدونستم که باید اینکارو بکنم یا نه... ولی چاره دیگه ایی نداشتم.
برای آیندم... برای زندگیم.... برای زندگی خودم باید اینکارو میکردم... برای خودم و پدرم...
نفس عمیقی کشیدم و اسلحه ایی ک پدریم داده بود و تو دستم جا ب جا کردم ی قدم جلو اومدم.
با جلو اومدنم کمی خودشو عقب کشید و چشماشو بست.
حرف میزد ولی من هیچی نمیشنیدم... نمیخواستم اینکارو بکنم... ولی... مجبور بودم.
چشامو بستم و ماشه رو کشیدم.....
با صدای جیغش به خودم اومدم چشامو باز کردم.
نزده بودمش... در واقع بهش نخورده بود...
دستاشو رو گوشاش گذاشته بود و با ترس نگام میکرد.
آب دهنمو قورت دادم و آروم نشستم رو زمین اسلحه رو گذاشتم زمین و دستامو گذاشتم رو چشام...
قطعا نمیتونستم اینکارو بکنم...
...........
جیغ بلندی بخاطر صدای شلیک کشیدم. با حس نکردن دردی توی بدنم نفس آسوده ایی کشیدم و نگاش کردم...
خودش بدتر از من میترسید... میتونستم اینو از نگاهش بفهمم.
حرکتی نکردم و با ترس زل زدم بهش که رو زمین نشست و اسلحه انداخت رو زمین...
آره کوک این راه فرارته... ولی چرا نمیتونستم برم؟
اروم خودمو جلو کشیدم و نزدیکش شدم.
کوک:من... من میدونم... تو نمی... نمیخوایی منو.. بکشی درسته؟
دستشو از رو چشاش برداشت و بی حس نگام کرد
یهو از رو زمین بلند شد ک باعث شد کمی عقب برم.
اسلحه رو برداشت و دستمو گرفت و بلندم کرد
ته:پاشو باید بریم.
کوک:چی... کجا.. چرا ؟
ته:خفه شو و دنبالم بیا
با تعجب و گیجی و کمی ترس همونطور که دستمو گرفته بود دنبالش کشید و از کوچه اومد بیرون.
اطرافو نگاهی انداخت و دوباره منو دنال خودش کشید
کوک:آروم تر... کجا میبری منو... چرا باید باهات بیام؟اصلا تو کی؟
ته:عهه خفه شو دیگ وگرنه خودم دس ب کار میشم
با حرفش تصمیم گرفتم فعلا هیچی نپرسمو دنبالش راه بیافتم...
نصف شب با ی مرد غریبه که داشت منو میکشت میرفتم جایی که خودمم نمیدونستم... عالیه!

YOU ARE READING
Ashes
Actionنام: خاکستر نوع فیک: کاپلی کاپل اصلی: ویکوک کاپل فرعی: یونمین وضیعت فیک: مینی فیک خلاصه ایی از فیک: -خب...انتخاب کن کیم تهیونگ یا تو رو میکشم و اونو خودم تو این دنیای تاریک و ترسناک تنها میمونیم یا...دوتامونم میمیریم...تو انتخاب کن من شلیک میکنم! 🚫...