[ته عشق منه]-part27

7.5K 864 172
                                    


تماس برقرار شد.
-الو خانم یانگ.
+هوپ!؟
-سلام خانم یانگ من یه چیزایی از تهیونگ شنیدم,یجورایی باورش مثل جهنم سخته...
+اگه میخوای به مراسم برسی تا ببینیش,پس راه بیافت.
وقتی اون کلماتو شنید قطره اشک روی گونه هاش افتاد.
و تماس قطع کرد.
سمت اتاق کوک رفت....کوک به هوش اومده بود وحشی شده بود داد میزد میخواست سرمو از دستاش. جدا کنه از اونجا بره... بره دنبال تهیونگش.
ولی پرستارا بزور نگهش داشته بودن.
اروم اروم به تخت کوک نزدیک شد.
پرستار پیشنهاد داد بهش ارام بخش بزنن چون خیلی عصبی افسرده شده ممکنه به خودش اسیب بزنه.
هوپ جلو پرستار گرفت گفت:لازم نیست من درسش میکنم.
همه از اتاق بیرون رفتن.
هوپ دستای کوک گرفت
-تو پیداش کردی مگه نه ؟!تو تهیونگمو پیدا کردی,هوپ؟
-میدونستم اون حالش خوبه *با لبخند ادامه داد*منو ببر پیش ته ته.
هوپ چشاشو بست نفس درداوری کشید.
+اره کوک من میبرمت تا ببینیش.
+پاشو بریم
کوک چشاش برق میزد ولی هنوز چشماش لرزوت اشکی بود.

بعد چن دقیقه رانندگی به یه قبرستان رسیدن که بیشتر شبیه پارک بود..درختای جنگلی..همه جا بود..
کوک با تعجب به اطراف بعد به هوپ زل زد.
-ما کجاییم ؟چرا خونه ته نرفتی؟ما اینجا چیکار میکنیم؟
+اروم باش کوک اومدیم ته رو ببینیم.
وقتی اخرین حرف ها از دهات هوپ خارج شد,کوک کم کم اخم ریزی کرد سریع از ماشین پیاده شد.یه کلمه هم نگفت...
از در اهنی رد شد..به اطراف نگاه کرد.
و حالا اون فهمیده اینجا یه قبرستانه.
با سرعت به اطراف نگاه کرد دوباره به سمت هوپ برگشت.
-ته کجاست..چرا نمیبینمش؟
هوپ صورتشو گرفت سعی کرد هق هق نکنه.اون حجم زیادی از بقضشو قورت داد... سمت کوک رفت.
+عجله کن وگرنه ممکنه اخرین لحظه رو هم از دست بدی...
خیلی مبهم به هوپ زل زد همراهش رفت.
به یه جمعین نزدیک شدن...
کوک با دیدن یه عکس بزرگ ته تهیونگ که یه لبخند درخشان روی لب داره...دوید سمت عکس بین راه افتاد زمین...
داد زد.
-شما هاااا شماااها.
مردم با دست نشون داد.
-دارید چه غلطی میکنید دارین واسه کی گریه میکنید.؟؟
-چرررا چرررا عکس تهیونگ اونجاست چرررا؟
زنی میان جمعیت به کوک نزدیک شد.
×گریه کردن تموم کن, از اینجا برو...
به هوپ نگاه کرد گفت: بهم نگفتی اونم میاری؟

هوپ به مادر ته زل زده بود که چطور با خونسردی یه لباس مشکی باز پوشیده...انگار که این یکی از مهمونیای شبانشه...
+اون دوست پسرشه..میخوام ته رو ببینم..
+نمیتونید نزارید کوک اونو نبینه..
×متاسفم پسرم, ولی تاواوت الان زیر خروارها خاکه...
×قرارم نیست بخاطر یه پسر اونو دوباره بیرون بکشم.
کوک به خشم نگاهشو از زمین به مادر تهیونگ داد.
-نمیخوای بزاری ته رو ببینم...توو تووو اونو گشتی؟مگه نه تو عشقمو کشتی,و الانم نمیزاری ببینمش..تو یه قاتلی.
از روی زمین بند شد در حالی که تلو تلو میخورد به زن روبه روش نزدیک شد توی صورتش زمزمه کرد.
-شاید هیچ کس اینجا ندونه...ولی من میدونم که تو یه قاتلی...تو.. *میون جمعین داد زد*یهههههه قاااتلیییی
بعد خارج شدن اخرین کلمات از دهان کوک کشیده محکمی روی گونش نشست..
کوک انگار که از شوکی خارج شده باشه نگاهشو به قبر داد..

👅💦My crazy bunny🐰Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ