Part 6🌧

193 55 8
                                    

صدای آب رو میشنید.
چوبی که ابتداش رو آتیش زده بود رو بالا تر برد تا بتونه جلوی پاهاش رو ببینه.اینجا از هر جای جنگل تاریک تر بود.
_"صبر کن جونگین"
جونگین نگاهش رو چرخوند و بال هاش رو محکم به هم زد:"دوباره چی شده؟"
چانیول به آتیشی که میرقصید نگاه کرد:"میدونی داری کجا میری؟"
جونگین غر زد:"البته که میدونم کجا میرم..فقط راه بیوفت"
چانیول قدم هاش رو محکم تر برداشت و فاصله اش رو با جونگین کمتر کرد:"حقته دونه دونه پرهات رو بکنم!"
جونگین با وحشت به سمت چانیول چرخید و بهش خیره شد:"یاااا..."
چانیول خندید:"شوخی کردم بچه..نمیتونم پرهات رو بکنم!برادرت من رو میکشه!"
چشم های جونگین تیره شد.
چرخید و قدم هاش رو تند تر برداشت تا زود تر به نهر کوچیک برسن و بالاخره دیدش..
با ذوق به طرفش دوید و کنارش نشست.آب خنک به آرومی رد میشد.
نگاهش رو به اونطرف نهر دوخت و با دیدن گل های کوچیک و آبی رنگ و براق لبخند زد.
چانیول کنار جونگین نشست:"اونا چی هستن؟"
جونگین خندید:"فکر میکردم افسانه رو شنیدی...اونا..."
لبخندش آروم از بین رفت:"اونا گل کابوسن!"
چانیول به لبخند تلخ جونگین نگاه و بعد با حرکت دست آتیش رو خاموش کرد.
صداش رو صاف کرد:"اون افسانه از کجا اومده؟"
جونگین نفسی کشید:"اون افسانه وقتی من خیلی بچه بودم درست شد"
راحت تر نشست و بال هاش رو دور خودش جمع کرد:"یه روز...یه پری پیر دنبالم اومده بود...اون میخواست من رو ببینه و من رو با خودش به دهکده بیرون جنگل ببره"
بیشتر توی خودش جمع شد:"اما من ازش ترسیدم و فرار کردم...اون دنبالم اومد و من از تنها جادویی که دارم استفاده کردم..."
دست هاش رو توی هم گره کرد و بعد اون ها رو جلوی چشم چانیول نگه داشت.
آروم دست هاش رو از هم جدا کرد و چانیول تونست غنچه درخشانی که کف دست جونگین بود رو ببینه.
دستش رو جلو برد تا لمسش کنه که جونگین به سرعت عقب کشید:"نه...دست نزن..سمی عه"
و اون موقع حقیقت وحشتناک توی سر چانیول کوبیده شد:"تو اون رو مسموم کردی..."
جونگین از بهت توی نگاه چانیول جا خورد:"من...من فقط.."
چانیول تک خنده عصبی زد:"پس اونقدر ها هم بی گناه نیستی...نه؟"
جونگین بغض کرد.چانیول داشت مواخذه اش میکرد؟اون زمان خیلی بچه بود.اون پری مثل روانی ها دنبالش کرده بود و اون به خاطر شکسته بودن بالش نمیتونست فرار کنه‌.تنها چاره ای که داشت همون بود.چرا چانیول درو نمیکرد؟
چانیول نگاهی به جونگین کرد و بعد به نهر خیره شد.زمزمه کرد:"اون ها حق دارن که کابوس صدات کنن"
و خودداری جونگین به آخرش رسید.اشک هاش به سرعت روی گونه هاش جاری شد و لبش در چنگ دندون هاش گیر کرد.
_"من ترسیده بودم..."
هق هق زد:"تو درک نمیکنی چون همیشه یکیو داشتی که وقتی از ترس میلرزیدی بغلت کنه و بگه که چیزی نیست.."
چطور چانیول میتونست اینقدر بی رحم باشه؟این دومین بار بود که چانیول به خاطر کاری که نکرده بود،اشکش رو در آورد.
چانیول ایستادن قلبش رو با دیدن اشک های جونگین حس کرد.وقتی با حرف هاش بهش آسیب میزد اصلا انتظار نداشت که اشک هاش مثل شیشه عمر چانیول عمل کنه.
این هم حتما به خاطر شباهت فوق العاده اش به کای بود نه؟
جونگین از جاش بلند شد.از زور حرص برای زار زدن میلرزید.
پشتش رو به چانیول کرد و خواست ازش دور بشه که ناگهانی مچ دستش گرفته و کشیده شد.
به خاطر فشار ناگهانی به عقب کشیده ولی به جای برخورد به زمین مرطوب به بدن محکمی خورد و توی آغوش گرمی فرو رفت.
آغوش چانیول...
نگاهش به چشم های چانیول گره خورد.
ضربان قلبش گوش هاش رو پر کرده بود.دست چانیول دور کمرش پیچیده شد بود و متقابلا جونگین با بال هاش چانیول رو به خودش چسبونده بود.
نگاه چانیول روی لب های سرخ و پفکی جونگین که از هم باز مونده بود سر خورد.
میخواست...میخواست اونقدر جونگین رو ببوسه که لب هاش رو حس نکنه...میخواست ببوستش..و چی جلوش رو گرفت؟هیچ چیز!!
چشم هاش رو بست و در حرکتی ناگهانی اونقدر محکم لب هاش رو به لب های جونگین کوبید که سر جونگین چند سانتی عقب رفت.
اون لب های خیس و نرم چانیول بود که لب هاش رو بین خودش میکشید و محکم میبوسید؟
اولین بوسه اش...!
چانیول دیوونه بود؟دیوونگی میخواست؟باشه!پس جونگین هم دیوونگی میکرد.
دست هاش رو محکم دو طرف صورت چانیول گذاشت و بوسید.
لب هاش به خاطر بوسه های محکم چانیول درد گرفته بود اما عقب نکشید.
دوستش داشت.آره دوستش داشت...هیچ تعریفی از دوست داشتن یا عشق نداشت و بی دلیل دوستش داشت.
هیچ چیز درباره حسی که داشت نمیدونست.
فقط میخواست که چانیول پیشش بمونه.بغلش کنه.و باعث ناراحتیش نشه.
دوست داشت که چانیول بهش نگاه کنه و ببوستش.خواسته زیادی بود؟
اون خیلی راحت به اولین آغوشی که بعد از مدت ها نسیبش شده بود دل بسته بود و حتی فکرش رو هم نمیکرد که این کارش بیشتر از اون چیزی که فکر میکنه احمقانه است.
بی دلیل به محبت کوچیکش دل بسته و حالا نمیدونست که باید با دل بی قرارش چیکار کنه.
چانیول نفس عمیقی کشید و عقب رفت.
چشم های جونگین بیشتر از همیشه میدرخشید.شوق...دومی حسی که تونسته بود به غیر از نفرت،ترس و خشم در نگاهش ببینه.
فکر میکرد که وقتی جونگین رو ببوسه جونگین هولش میده و پسش میزنه..شاید حتی یکی از اون گل های سمیش رو بهش هدیه میداد و بعد خودش رو در اعماق جنگلی که حالا کاملا متعلق به خودش بود،غرق میکرد.
اما هیچ کدوم از این ها اتفاق نیوفتاد و فقط محبت و عشق صادقانه به همراه بوسه گرمی نسیبش شد که چانیول میتونست قسم بخوره اصلا چیز کمی نیست.
جونگین نگاهش رو بین چشم های چانیول چرخوند.چانیول گیج بود.چرا؟
باید از این گیجی خلاصش میکرد.شاید اگه اطراف میکرد که میخوادش اون از سردرگمی خارج میشد.
_"دوستت دارم"
گفت.کلمه جادویی که کل این مدت بهش فکر کرده بود رو گفت و لب هاشون رو دوباره به هم متصل کرد.
و فقط یک چیز توی ذهن چانیول تاب میخورد.اون دو تا برادر هر دو زود اعتماد میکردن و دل میدادن.
عشق جونگین پاک بود.از ته قلبش میومد و چانیول رو بیشتر از قبل سردرگم میکرد.
اون کای رو دوست داشت؟همون پسر سرشار از انرژی و شوقی که متعلق به برادرش بود.
به خاطر همون بود که تا اینجا اومده بود و حتی در مقابل خواسته جونگین کمر خم کرده بود.که چی؟اون پسر...کای خوشحال باشه.
جونگین چطور تونسته بود مهم ترین نکته رو فراموش کنه؟فراموش کنه که شاید تمام رفتار ها چانیول از روی عشق به کای و شباهت جونگین به کای بوده باشه؟
لب های نرم جونگین روی لبش لیز کرد و روی گونه اش نشست.بال هاش محکم تر دورش پیچیده شد و تقریبا اون رو به مرز خفگی کشوند.دست های با محبت بیشتری گردنش رو گرفت و سرش رو روی شونه چانیول گذاشت.
لعنت به اون بچه احمق که تمام حرکاتش حالا رنگ و بوی تازه ای،به رنگ عشق گرفته بود!
حالا چانیول باید با عشق جونگین چیکار میکرد؟
جونگینی که توی دلش زمزمه میکرد که دیگه جاش امنه....
🌧

Sweet Nightmare🥀Where stories live. Discover now