چانیول تک خندی زد:"منظورت چیه؟"
آماندا راحت تر کنار نهر نشست و همون طور که دست هاش رو توی آب میزد گفت:"اون عجیبه...!پری های عادی پونزده تا بیست سال عمر میکنن...ولی اون حتی از پیرترین پری ها هم بیشتر عمر کرده!به علاوه اون هیچ جادویی نداره!"
چانیول کنار آماندا نشست.
آماندا نفسی کشید:"از وقتی بچه بودیم یه داستان در موردش بهمون گفتن..اگه کسی اسم خودش رو بگه...گل های آبی رنگی با عطر خیلی خوب کنار اون شخص رشد میکنن و بعد وقتی اون آدم مجذوب گل ها میشه اون رو میکشه!"
شونه هاش رو بالا انداخت:"البته معلوم نیست حقیقت داشته باشه..حتی بزرگترین پری های ما هم تا به حال اون رو ندیدن...اون در اعماق جنگل آلفرد،جایی که نور خورشید هرگز نمیتونه دیده بشه زندگی میکنه"
لرزید:"و چون از بچگی افسانه های اون رو به ما گفتن همه بچه ها شب ها کابوس اون رو میبینن که با ده ها سر و دندون های تیز بهشون حمله میکنه...به خاطر همون بهش کابوس میگن...تا اسم واقعی خودش به زبون نیاد..."
چانیول قهقهه زد:"این افسانه خیلی چرت و پرته.امکان نداره اون ده ها سر و دندون های تیز داشته باشه..اون فقط یه بچس!"
آماندا طوری به چانیول نگاه کرد که انگار داره یه دیوونه رو درست مقابلش میبینه.
شونه بالا انداخت:"به هر حال...این چیزیه که ما شنیدیم...میل خودته!"
چانیول نیشخند زد:"بهم نشون بده چطور برم جایی که اون هست."
آماندا جیغ کشید:"دیوونه شدی؟میدونم که یه جادوگری ولی اون این چیزا رو نمیفهمه!"
چانیول خندید:"حتی اگه اون چیزی که میگی باشه من رو نمیکشه"
نیشخند زد:"من از طرف برادرش اومدم..میفهمی؟ برادرش...مطمئنا اونقدر خوشحال میشه که امکان نداره آسیبی بهم بزنه"
کمرش رو صاف کرد:"البته بازم میگم امکان نداره اونطوری باشه"
آماندا پوفی کشید:"خب باشه..اما من تا یه جایی باهات میام و بقیه راه رو خودت تنها میری!"
و از جاش بلند شد.درخت ها بلند تر و قطور تر میشدن.نور خورشید کم کم بین برگ های بزرگ و زیاد درخت ها محو میشد.
صدای آواز پرنده ها دیگه شنیده نمیشد و اونقدر سکوت ترسناکی در محوطه برقرار بود که حتی چانیول هم حالا با تردید قدم برمیداشت.
آماندا ایستاد و بعد با ترس به اطراف نگاه کرد.
با دست به جایی در وسط درخت ها اشاره کرد:"از اونجا به بعد باید خودت بری...اینجا امن نیست!"
چانیول مکثی کرد:"خیلی ممنونم آماندا.."
و از کنارش رد شد اما قبل از اینکه به اون دو درخت برسه صدای آماندا رو شنید:"اگه پیداش نکردی...و هرچیزی شد و اونجا تنها موندی...تا قبل از شب برگرد..یا یه پناهگاه خیلی خوب برای خودت پیدا کن..اونجا شب خیلی خطرناک تر میشه"
چانیول سری تکون داد و از بین دو درخت گذشت.
قدم هاش رو با احتیاط برمیداشت و با دقت به درخت های بلند نگاه میکرد.
نور خورشید کم و کمتر میشد.به طوری که چانیول به سختی میتونست جلوش رو ببینه.
زیر لب غرید:"لعنت بهت پارک چانیول...که با وجود کاری که کای کرد بازم داری بهش کمک میکنی..."
صدای خش خشی رو از پشت سرش شنید.به سرعت چرخید و با چشم های گرد به تاریکی که پشت سرش بود خیره شد.
صداش رو صاف کرد و بلند گفت:"من...من چانیولم..."
صدای خش خش رو دوباره از پشت سرش شنید.
ضربان قلبش تند و نفسش مقطع شده بود.
این صدای خش خش خیلی ترسناک به نظر میرسید و چانیول حس میکرد که صاحب این صدا،هرکی که بود،ازش خوشش نمیاد.
نمیدونست داره با کی حرف میزنه.اما حس میکرد اگه نشون بده از طرف کیه ممکنه اون موجود خودش رو نشون بده.
نگاهش رو چرخوند:"من از طرف کیم کای اومدم..!"
صدای زمزمه ای رو از پشت سرش شنید:"کیم کای؟!"
چانیول از جا پرید و به پشت سرش خیره شد.خودش بود.اینقدر صداش شبیه کای بود که چانیول لحظه ای شک کرد که شاید کای سر به سرش گذاشته و خودشه.
اما نه...اون لحن پر از نفرت و غم مال کای مهربونش نبود.
_"پس اسمم رو پس داد..."
چانیول زمزمه کرد:"تو...کیم جونگینی؟"
صدای خش خش دوباره شنیده شد.
چانیول غرید:"خودتو نشون بده.."
دستش رو بالا آورد و نور درخشان با سوسوی قرمز کمی محوطه رو روشن کرد.
و بالاخره دیدش...بال های بزرگ و قهوه ای رنگش رو دور خودش پیچیده بود و از بالای اون ها با چشم هاش درخشانش بهش خیره شده بود.
چانیول کمی به سمت جلو رفت:"کیم جونگین!"
پسر بال هاش رو کمی باز کرد و با کنجکاوی بهش خیره شد.
چانیول زمزمه کرد:"کای من رو فرستاده تا تورو با خودم ببرم"
جونگین بال هاش رو کامل باز کرد و کمی به چانیول نزدیک شد.
چانیول دقیق تر شد.شاید تنها تفاوت جونگین با کای شلختگی موها،و غم توی چشم های جونگین بود.
جونگین نزدیک تر شد و چانیول به بال های بزرگ جونگین که پشت سرش به طور کامل دیده میشد؛خیره موند.
قدرت اون بال ها اونقدر زیاد بود که اگه جونگین میخواست میتونست هر جسمی رو بلند کنه و چانیول این رو خوب میدونست پس کمی عقب کشید و سعی کرد فاصله شون رو حفظ کنه.
جونگین زمزمه کرد:"اون تورو فرستاده اینجا تا من رو ببری پیشش؟"
چانیول سر تکون داد:"درسته!"
جونگین نگاهش رو از بالا تا پایین روی چانیول چرخوند و گفت:"مطمئنی قصدش فقط این بوده"
چانیول به لحن بچگانه جونگین لبخند زد:"آره"
جونگین مکثی کرد:"احمق...من نمیام"
چانیول بهت زده داد کشید:"چی؟"
جونگین شوکه عقب پرید و بال هاش رو چند بار با ملایمت به هم زد:"گفتم...نمیام..."
بال هاش رو دوباره زد اما قبل از اینکه از زمین بلند شه دست چانیول به مچ دستش چنگ زد.
نگاهش رو بالا آورد که همون موقع جرقه ای از دست چانیول خارج شد و بعد جسمی آهنی دور مچش پیچیده شد.
جونگین به زنجیر ضخیمی که دور مچش پیچیده شده بود نگاه کرد و بعد با دیدن سر دیگه زنجیر که به کمربند چرمی چانیول بسته شده بود اخم کرد:"به چه حقی؟"
چانیول بی توجه شونه بالا انداخت:"تو با من میای بچه!"
جونگین زنجیر رو محکم گرفت و کشید:"ولم کن عوضی...تو کی هستی که به خودت اجازه میدی-"
چانیول نیشخند حرص دراری زد و شروع به راه رفتن کرد:"بهتره راه بیوفتی...اینطوری تا فردا میرسیم خونه و-"
قبل از اینکه حرفش تموم شه زنجیر کشیده شد و بعد پاهاش از زمین جدا شد.
جونگین با خباثت تمام بدون توجه به چانیول که داد میکشید محکم تر بال زد و اوج گرفت.
با دست دیگه اش زنجیر رو گرفته بود اما باز هم حس میکرد که مچ دستش داره کنده میشه.
چانیول نعره زد:"من رو بزار زمین پری احمق!"
جونگین غرید:"احمق خودتی؛جادوگر دروغگوی کودن!"
چانیول داد زد:"اگه تا یک دقیقه دیگه من رو نزاری زمین عواقبش با خودته!"
جونگین هیسی به خاطر درد مچش کشید و خندید:"نمیتونی هیچ کاری کنی...تو یه جادوگر قرمزی!جز آتیش به پا کردن کار دیگه ای بلد نیستی!"
چانیول عصبی از توصیفی که ازش شده بود دستش رو بلند کرد و بعد از چسبیدن مچ برهنه جونگین جرقه هاش رو آزاد کرد.
جونگین آخ بلندی گفت اما در کمال تعجب داشت پاین کشیده میشد.
به سختی نگاهش رو پایین آورد و به وزنه ای که از مچ پاش آویزون بود خیره شد.
بال هاش رو محکم تر به هم زد.
مچ پاش و بال هاش به خاطر تقلای زیاد درد گرفته بود و ناچاره مجبور بود کم کم پایین بره.
غرید:"از تو و کای متنفرم!عوضی!تو رو فرستاده تا من رو بیشتر عذاب بده ها؟"
و بالاخره پاهای چانیول به زمین چسبید.
جونگین با اخم به مچ پاش خیره شد و بعد روی زمین نشست و سعی کرد که وزنه رو از پاش باز کنه.
چانیول زنجیر رو تکون داد:"بلند شو...باید بریم!"
جونگین غرید:"گفتم نمیام..چرا کای از عذاب دادنم خسته نمیشه؟"
چانیول بهت زده گفت:"چی داری میگی؟ کای داره تمام تلاشش رو میکنه تا تورو نجات بده...!"
جونگین داد کشید:"دروغه..اون من رو وقتی بهش بیشتر از همیشه نیاز داشتم ول کرد..کل این سال ها حتی نگران نبود که زنده ام یا نه..و حالا...یه غول رو فرستاده دنبالم تا به دست و پام زنجیر بزنه!"
چانیول تک خنده عصبی زد:"تو دیوونه ای!"
جونگین دوباره داد زد:"آره هستم...حالا دستم رو باز کن و برو"
چانیول هم متقابلا داد زد:"ببین احمق..برام مهم نیست که تو چی میخوای یا چی فکر میکنی...فقط میخوام تو رو ببرم پیش کای و ماموریت مضخرفم رو تموم کنم...پس-"
جونگین یک دفعه بلند شد:"بیا یه قراری ببندیم!"
چانیول از تغییر رفتار ناگهانی جونگین شوکه شده بود:"چه قراری؟"
لبخند ترسناکی روی صورت جونگین نقش بست که چانیول رو لرزوند:"تو یک هفته اینجا با من بمون و هر جا میرم بیا...بعد اگه بازم خواستی و نظرت عوض نشد اونوقت من باهات میام.."
چانیول با تردید به لبخند ترسناک جونگین نگاه کرد:"چه نقشه ای توی سرت داری؟"
جونگین تک خندی زد:"هیچ نقشه ای!فقط میخوام ثابت کنم کای اونقدرام که فکر میکنی مهربون و دوست داشتنی نیست"
چانیول پوفی کشید.فقط یه هفته...زمان زیادی نبود.بعدش میتونست اون بچه رو مخ رو با خودش ببره و بتونه لبخند رو روی لب کای ببینه.
دستش رو جلو برد:"پس بعد از یه هفته با من میای!"
جونگین با خوشحالی دستشو توی دست چانیول گذاشت:"قبوله!"
چانیول نگاهش رو از چشم های درخشان جونگین به پایین سر داد و بعد از دیدن زدن اختلاف رنگ پوست و سایز دست هاشون سرفه ای کرد و دستش رو عقب کشید.
این دو تا برادر بالاخره دیوونه اش میکرد.حتم داشت!!
🌧
YOU ARE READING
Sweet Nightmare🥀
Fanfiction~🌧Author : Janan ~🌧Couple : Chankai ~🌧Genre : Romance , Fantasy , Angst | Side Story ساید استوری فیکشن "رقص با ماه" که به سرنوشت چانیول و برادر کیم کای میپردازه... داستان شیرین چانیولی که بعد از باخت عشقش به برادرش،سهون، برای پیدا کردن کیم جونگین...