Part 8🌧

174 52 5
                                    

_"آماندا!"
به سمت پری کوچولوی صورتی که روی سنگی نشسته بود و با گل های توی دستش مشغول بود،دست تکون داد.
پری با قدم های تندش به سرعت خودشو بهش رسوند:"کل دیشب و امروز رو منتظرت بودم...فکر کردم مردی!"
چانیول خندید:"نه...نمردم..و چیزی که میخواستم رو پیدا کردم!"
آماندا لرزید:"راستشو میگی؟"
نگاهی به پشت سر چانیول انداخت و زمزمه کرد:"چه شکلیه؟دندونا-"
چانیول جلوی دهن پری رو گرفت و با لبخند معذبی به پسری که کاملا خودش رو توی سایه و بین برگ ها مخفی کرده بود زد.
با لبخند مصنوعی به آماندا نگاه کرد:"قول بده که تف نکنی و چرت و پرت نگی آماندا...خب؟"
آماندا که تونسته بود شخص توی سایه رو تشخیص بده به سرعت سر تکون داد و چانیول عقب کشید.
دستش رو سمت جونگین دراز کرد و لبخند زد:"بیا جونگ...چیزی نیست!"
جونگین به آرومی خودش رو از سایه بیرون کشید و به پری با بال های پروانه ای شکل صورتی نگاه کرد.
آماندا یک دفعه ای بال هاش رو به هم زد و با سرعت به سمت جونگین رفت.
_"واووو...تو اصلا ترسناک نیستی!"
دستش رو روی بال های جونگینِ معذب و متعجب کشید و زمزمه کرد:"خارق العاده اس!"
چانیول ناگهانی دستش رو دور کمر جونگین حلقه کرد و بعد وقتی شکم جونگین بهش چسبید رو به آماندا ابرو بالا انداخت.
آماندا گیج پلک زد و بعد نیشخندی زد.
چانیول بی توجه به اداهای آماندا گفت:"کجاها پری ها کم میرن؟"
آماندا همون طور که سعی داشت لبخند خبیثش رو مخفی کنه گفت:"دنبالم بیاید..."
جونگین نفس عمیقی کشید و محکم بازوی چانیول رو بین انگشتاش گرفت.
چانیول دستش رو از دور کمر جونگین برداشت و دنبال آماندا که تند تند بال های صورتیش رو به هم میزد راه افتاد.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~🌧
صدای خنده های بلند جونگین گوشش رو نوازش میکرد.
اولین بار بود که اینطور صدای خنده اش رو میشنید؟
جونگین مثل فرشته ها بین گلبرگ هایی که روی زمین ریخته بود میچرخید و بال هاش با ضربه به درخت ها باعث میشد گلبرگ های بیشتری آزاد بشه و روی سرش بریزه.
به چانیول که کنار جوی نشسته بود نگاه کرد و در حرکتی ناگهانی کنارش نشست:"یول...راجب خودت بهم بگو..."
چانیول خندید و روی زمین دراز کشید.
گفت و گفت....و جونگین خندید و خندید.
هوا خنک بود و باد موهای جونگین رو به هم میریخت.
عشق...اونقدر غیر منتظره میاد که حتی نمیذاشت درست به اینکه کجای بازی قرار داریم فکر کنیم.
به هیچ منطق و دلیلی راضی نمیشه و دیوانه وار جلو میره.درست مثل آدم مستی که به هر طریقی شده میخواد به خواسته احمقانه ای مثل خرید یه اژدها برسه و هیچ چیز جلودارش نیست.
_"و اون موقع بود که سهون مثل دیوونه ها جیغ میکشید و میخواست که دست گرگینه رو از توی یقه اش کنار بندازه."
جونگین از خنده روی زمین غلط خورد و قهقهه زنان گفت:"اون...اون خیلی...خیلی خله!"
چانیول از صفتی که جونگین به دونسنگش داده بود خندید:"آره هست..فقط یه بچه تخس و حرف گوش نکنه!"
جونگین به ابرهایی که حرکت میکردن و آسمون رو آبی تر از اون چیزی که بود نشون میدادن خیره شد:"یول؟"
چانیول هومی کشید.
جونگین چرخید و نصف بدنش رو روی بدن چانیول گذاشت.ساعدش رو تکیه گاه قرار داد و دست دیگه اش رو بین موهاش چانیول فرو برد.
لبخند شیرینی زد:"تو...تو منو دوست داری؟"
چانیول نگاهش رو به جونگین دوخت.چشم های شفافش برق میزد و لب هاش منتظر بین دندون هاش گیر افتاده بود.
چانیول دستش رو پشت سر جونگین گذاشت و به سمت لب هاش خودش کشید و لب هاش رو بین لب هاش فشرد.دوستش داشت؟مطمئن نبود.
زبونش رو روی لب های جونگین کشید و طعم شیرینش رو با تمام وجود چشید.
جونگین با تمام بی تجربگیش سرش رو چرخوند و گذاشت که لب هاشون با زاویه بهتری روی هم قرار بگیره.
عقب رفت و به چانیول نگاه کرد.
چانیول گفت:"میای برگردیم جونگ؟"
برقی در چشم های جونگین درخشید و لب هاش رو با شدت روی لب های چانیول گذاشت.
دیگه وقتش بود که از این تنهایی دل بکنه و اجازه بده بعد از مدت ها نفرتی که تلاش داشت از کای داشته باشه در هم بشکنه.
جونگین، برادرش رو دوست داشت.فقط‌ از اینکه این سال ها تنها بود عصبی بود و نمیخواست اون رو ببخشه.
شاید حالا کای با فرستادن چانیول به اونجا تموم کارهایی که کرده بود رو جبران کرده بود.
میخواست که برگرده.میخواست برگرده و خونه گرمی که چانیول تعریف کرد رو..برادرش رو...ماهی که در همه جا مشخص بود رو...و کای رو ببینه.
عقب کشید و بعد از نگاه کردن به لب های مرطوب و کمی ورم کرده چانیول سر تکون داد:"بیا...برگردیم یول!"
🌧

Sweet Nightmare🥀Where stories live. Discover now