استیج شروع شده بود و تمام تلاشمو میکردم تا فراموش کنم هرچیزی رو که اتفاق افتاده بود ولی با همه ی اینا بازم اشتباه کردم و این باعث تعجب خیلیا از جمله سوجین شد اصلا نمیتونستم تمرکز کنم ، بعد از استیج دیگه نمیتونستم اون وضع رو تحمل کنم و فقط از منیجر اوپا خواستم که برگردم
خابگاه،دخترا میپرسیدن که چیزی شده و من فقط میتونستم معده دردمو بهونه کنم تا برم
بعد کلی توضیح دادن به دخترا که چیزی نیست و فقط حالم بد بود کلی عذر خواهی بابت استیج
بلاخره راه خابگاه رو پیش گرفتم توی ماشین خیلی تاریک بود و فرصت خوبی واسه گریه کردن پس بی صدا گریه میکردم و به سرنوشت نکبتی که شاید خودم برای خودم ساخته یودم فکر میکردم
به محض رسیدن به خابگا به اتاقم هجوم بردم و پریدم رو تخت و سرمو کردم تو بالشت و حسابی با صدای بلند گریه کردم انگار واسم عقده شده بود.
بعد شاید یک ساعت سرمو بلند کردمو به دیوارای ابی که همیشه ارامش بخش بودن زل زدم، اما دیگ هیچ ارامشی احساس نمیکردم، انگار مسخره کردن احساسات من مثل یه بازی افتاده دست کسایی که قصدشون فقط صدمه زدنه
....back.....
«چرا اومدی اینجا؟» «هِه.. نمیتونم دختر سرکشم رو ملاقات کنم؟»
«اما من الان اجرا دارم و نمیخوام با گوش دادم به حرفای تواجرامو خراب کنم»
«نگران نباش خراب کردن تو جزو عادت هات شده فکرنکنم کسی اهمیت بده »
«چطور میتونی اینطور بگی میدونی چی بهم گذشته؟ ،البته که واسه ی تو هیچوقت مهم نبوده من نباید ازت انتظار درک کردن داشته باشم» «چی بهت گذشته ؟ اینکه نمیتونی اول باشی تقصیر خودته، تازه تو اصلا به من اجازه ندادی برای کاری که شایستشی برات تصمیم بگیرم ، البته که برای هیچ چیز شایسته نبودی»
«تو برای من تصمیم بگیری ؟ تو فقط واسه کای تصمیم گرفتی نه من ،ایدل شدن من واسه تو غیر قابل انتظار بود ،اما کای چی ؟ اون هرکاری خواست انجام داد حتی اون اشتباهات زیادی داشت، ولی تو فقط تشویقش کردی و در قبال من چکار کردی؟تنها کاری که کردی این بود که وقتی فهمیدی من گی هستم از خونه بیرونم کردی »
« دیگ هیچوقت نگو گی ،از اون کلمه نفرت دارم چرا یه عده روشن فکر نما مثل تو فکر میکنن میتونن عاشق همجنس خودشون شن ،خوب میدونی اگه بخوای به این کارات ادامه بدی چی میشه »
«اره خوب مثل بازنده ها فقط زورت به ضعیف تر از خودت میرسه و مادرمو ازار میدی، درحالی که اون فقط منو بزرگ کرده و تقصیری نداره که من گی هستم و اصلا از این واهمه ای ندارم»
یه دفعه یک طرف صورتم بی حس شد. هِه ..شاید لازم بود یادم بیاد این درد چقد درد داره
«خیلی وقت بود اینجوری طعم دستای بزرگ و خشنتو نچشیده بودم»
« تو حتی لیاقت نداری زنده باشی باید بمیری ،کمپانی میدونه با چه ادم بی لیاقتی قرارداد بسته؟ یا به اونام دروغ گفتی؟ «البته که ریئس میدونه ،ولی مثل تو کودن نیست و این رو یه مریضی نمیدونه» دستشو بلند کرد تا دوباره صورتمو بی حس کنه اما یه دفعه منیجر اوپا صدام کرد که زودتر بیا باید برای استیج اماده بشیم منم فورا اتاق رو ترک کردم تا جایی که میتونستم تند رفتم تا کسی صورتمو نبینه
توی قلبم احساس بی ارزش بودن میکردم همیشه وقتی باهام حرف میزنه همین حسو دارم بلاخره به اخر راهرو رسیدم و راهی دستشویی شدم بقل گوشم زخم شده بود ولی خوشبختانه زیاد لپام سرخ نشده بودن ، یکم از تم سرخ توی میکاپم استفاده کردم تا زیاد مشخص نباشه و با موهام بغل
گوشمو پوشوندم و اماده شدم ولی همه فکرم پیش اون عوضی و حرفاش بود
.... دیگه اشکام روی صورتم خشک شده بودن . خسته شده بودم از این گریه کردن ها سر چیزی که من تقصیری براش ندارم خوب من اینطوری افریده شدم چه کار اشتباهی انجام دادم؟ درحالی که اخرین شیشه سوجو هم خوردم وارد اتاق سوجین شدم و روی تختش که از عطر تنش پر شده بود خوابیدم، متوجه شدم یه چیزی زیرم قلمبه شده لباسش بود ،چقد بوش ارامش بخشه ....
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.