ییرن :
از دیوارکوتاه پشت حیاط خونشون بالا رفت و پرید داخل حیاط منتظر شدن درو باز کنه تا اینکه بلاخره باز کرد باهم وارد شده بودیم و اینور و اونورو نگاه میکردیم شوهوا بدتر از من انگار اولین بارشه خونشونو دیده با این لباسای صورتی خیلی تو چشم بودم
داشتیم نزدیک خونه میشدیم که نزدیک انبار نظرمو جلب کرد شوهوا رو صدا کردم و ازش پرسیدم چرا همه خرت و پرتاتونو ریختین بیرون اونم مثل من اولش تعجب کرد ولی بعدش چشماش یه حالت ترسیده به خودش گرفت و به سمت انبار رفت
دستشو گذاشت روی گیره چوبیش و بیرون کشیدش وقتی در باز شد چوب از دستش افتاد و سریع رفت داخل منم متعحب از کارش جلو رفتم و با دیدن مامانش که روی زمین افتاده بود خشکم زد
شوهوا : ا«وماااا اوما ...اومااا چیشده اومااا متاسفم اومااا»
شوهوا داد میزد و من سعی کردم ارومش کنم ولی فایده ای نداشت یه دفعه سایه بزرگی روی زمین افتاد که دیدم پدرشه چشماش قرمز شده بود خیلی ترسیده بودم با اون وضع بازم شوهوا با دیدن باباش به سمتش هجوم برد و دستای مشت شدشو روی سینه پدرش فرود می اورد و داد میزد «چکارش کردی لعنتی»
خشکم زده بود نمیتونستم چیزیو که میبینم باور کنم همچنان شوهوا داد میزد که پدرش دستشو گرفت و با اون یکی دستش که شیشه سوجو داشت زد توی پهلوی شوهوا و بعدش دست شوهوا رو ول کرد و زد توی صورت و انداختش روی زمین
«دختره ی احمق هیچ میدونی چجوری ابرومو بردی میدونی چقد واست خرج کردم بعد میای دست رد میزنی به سینه خواستگاری که میتونست زندگی هممون رو از حمّالی نجات بده تقاص کارتو باید پس بدی »
شوهوا:« تو اگه میخواستی من تقاص بدم پس چکار مادرم داشتی لعنتی چکارشش کردیییی»
_«نگران مادرت نباش قرص خواب بهش دادم تا اروم بخوابه خیلی بی قراری تو احمقو میکرد »
شوهوا« تو احمقی توووو من بهتون گفتم به ازدواح هیچ حسی ندارم نمیتونم یه مردو توی زندگیم تحمل کنم»
« که من احمقم ...»
« آه... شوهوا ... دخترم ......»
اوماااا...شوهوا مادرشو بقل کرده بود و توی بقلش گریه میکرد
«اوما تو که میدونستی من نمیخواستم تو که میدونستی من به پسرا تمایلی ندارم اخه چرا گذاشتی این اتفاق بیوفته!!» ...پدر شوهوا که به سختی روی پاهاش وایساده بود جلوتر اومد و درحالی که تلو تلو میخورد روی زمین افتاد، انگار بیهوش شده بود، بوی گند مشروب میداد
شوهوا از فرصت استفاده کرد و مادرشو بلند کرد داخل خونه برد کمی بهش اب داد و نگاهی به من کرد
«متاسفم»منم سرمو تکون دادم تا خیالش راحت بشه
شوهوا : « اوما بیا چند روز بریم هتل زندگی کنیم تا پدر نتونه اذیتت کنه »_« شوهوا اخرش که چی تا اخر عمر که نمیتونم توی هتل زندگی کنم بعد دیشب که تو رفتی
به پدرت راجب گرایشت گفتم عصبانی شد که چرا الان بهش گفتم و بعدشم انداختم توی انبار مثل قبلا که عصبانی میشد تو که خوب یادته »+«ولی مامان ..»
_«ولی و اما نداره الانم پاشو از اینجا برو پدرت به هوش بیاد قشقرق به پا میکنه سعی کن تا یه مدت اینجا نیای »درحالی که اشکام جاری میشد سعی کردم دستای مادرمو بگیرم ولی اون دستاشو ازم دریغ کرد
« اوما...»
« شوهوا بهتره الان بری خواهش میکنم »بلند شدم و به سمت در حرکت کردم و سعی کردم به پشت سرم نگاه نکنم به مادرم که شکسته شده بود به خاطر پدری که همیشه مست بود و هممونو از وقتی بچه بودم اذیت میکرد وقتی وارد کوچه شدم دستامو گذاشتم روی صورتمو و شروع کردم به گریه کردن ییرن که پشت سرم اومده بود دستامو گرفت و منو دنبال خودش میکشید رفتیم خونش و اون رفت تا واسم اب بیاره ولی من رفتم داخل یکی از اتاق ها و با صدای بلند درحالی که صورتمو توی بالش فشار میدادم گریه میکردم
....now.....نمیدونم کیبه کمپانی رسیدم ولی با یاداوری اون روزای مضخرف قلبم درد گرفته بود و یه چیزی جلوی نفس کشیدنمو گرفته بود وارد خابگاه شدم و طبق معمول یوکی و میون داشتن بازی میکردن و سوجینم داشت با موبایلش ور میرفت یه سلامی کردمو رفتم توی اتاقم درو پشت سرم بستمو دستمو گذاشتم روی قلبم و فشارش دادم باید طاقت میورد تازه وقت این بود که گذشتمو فراموش کنم نه دوباره بیاد جلوی چشمم این اصلا حس خوبی نیست ....
...............«شوهوا ...شوهوااااا ...»
چیشده چرا یوکی انقد هوار میکنه
« شوهوا بلند شو ظهر شده امروز ضبط داریم بدووو»
ضبط؟ ....اهان ایدل روم درسته ولی مگه ساعت ۵ ظهر نبود نکنه ساعت پنجههههه
سریع بلند شدم و ساعت و نگاه کردم اومووو تازه دوعهبلند شدم از جام و یه لحظه احساس کردم قلبم تیر کشید دستمو گذاشتم روی سینم اما زیاد جدی نبود
وارد اشپزخونه شدم و با میون روبه رو شدم که داشت کیمچی میخورد منم نشستن بقلش تا یکم بهم بده یه نگاه به میون و یه نگاه به کیمچی کردم و میون متوجه شد که چی میخوام و ظرف کیمچی رو به سمت من هل داد
دوتایی مثل کسایی که برای خوردن مسابقه گذاشتن درحال خوردن بودیم
« نوچ نوچ نوچ نوچ....»
سرمو بلند کردم و سویون و دیدم که با یه نگاه تاسف بار به جفتمون نگاه میکرد یه لحظه موقعیت خودمو درک کردم که توی حلق میون بودم و خودمو جمع کردم و ازش تشکر کردم و رفتم تا برای ظهر اماده شم......
...برنامه شروع شده بود و اینبار سعی میکردم کمتر به سوجین توجه کنم تا مثل قبل حساس نشه هنوزم یادمه بعد از اینکه از ایدل سیتی دفعه قبل اومده بودیم از دستم شاکی بود که چرا انقد عجیب رفتار کردم به هرحال برنامه دیگع اخرش بود
داشتیم از صحنه خارج میشدیم که جلوی در ورودی یه دوست قدیمی رو دیدم
باورم نمیشد اون اینجا باشه با دیدنش بدو بدو رفتم و پریدم بقلش اونم از همه جا بیخبر برگشت تا ببینه کدوم گاوی پریده رو کمرش که با دیدن من حسابی شوکه شد و بقلم کرد بدتر از من دخترا تعجب کرده بودن حق داشتن اخه دیدن یه تام بوی جذاب که چه بسا منم میشناختمش واسشون عجیب بود ......................
دوستان ووت و کانت یادتون نره تنکس ✌️💜
DU LIEST GERADE
∆••MY SECRET LOVE••∆
Fanfictionزمانی که دنیا بهت پشت میکنه زمانی که خانوادت پشتت نیستن زمانی که فکر میکنی همه چیز تموم بازم یه چیزی واسه زنده موندن پیدا میکنی کسی که...