4(Taehyung+Jungkook) - Be a good writer

1.9K 156 88
                                    

لیوان چای تازه دم رو روی میز گذاشتم و به سمت گرامافون رفتم و روشنش کردم.
بعد بالا پایین کردن آهنگ ها، بالاخره به یک آهنگ آروم رضایت دادم و به سمت لپ تاپم رفتم.
بعد رفتن به صفحه ی مایکروسافت، لیوان رو از روی میز برداشتم و لبه داغش رو به لب هام نزدیک کردم و مشغول خوندن پارت قبل شدم.

"جونگ کوک با دیدن نیم تنه ی لخت تهیونگ عصبی چشماش رو بست و لب زد: واقعا میخوای اینکارو بکنی؟
تهیونگ بی توجه به پسرکی که سعی داشت با نگاه معصومش پشیمونش کنه دستش به سمت کمربندش رفت و درحالی که بازش میکرد با لبخند شیطنت آمیزی که به لب داشت جواب داد:
نگو که نمیخوای؟"

درسته؛ هفته قبل همینجا تمومش کرده بودم.
با دیدن موج نظراتی که بیشترشون یه قسمت اسمات و پر از هیجان میخواستند لبخندی زدم و زمزمه کردم: مثل اینکه قراره کل شب رو برای نوشتنش بیدار بمونم
لیوان نصفه چای رو به لبم نزدیک کردم و خواستم شروع کنم که صدای مادرم متوقفم کرد:
-دخترم میشه یه لحظه بیای
عینک رو از روی صورتم برداشتم و از روی صندلی چرخ دار مشکیم بلند شدم و به سمت در اتاق رفتم.
از اتاق که خارج شدم مادرم رو درحالی که مشغول بستن زیپ کیفش بود دیدم؛
-عزیزم از بیمارستان زنگ زدن و گفتن که یه بیمار به عمل فوری نیاز داره!
در جوابش سری تکون دادم و گفتم: باشه برو!
به سمت جا کفشی رفت و درحالی که کت زیتونی رنگش رو میپوشید ادامه داد: پدرت هم احتمالا فردا صبح برمیگرده! پس گوش به زنگ باش که پشت در نمونه
بعد رفتنش در وردی رو قفل کردم و به سمت آشپزخونه رفتم.
کابینت رو باز کردم و درحالی که با آهنگ میخوندم دنبال بسته ی چیپس گشتم.
به محض دیدنش ته کابینت لبخندی زدم که با شنیدن صدایی شبیه شکستن چیزی، اخمام تو هم رفت و چند لحظه در سکوت به نقطه ای خیره شدم.
-این دیگه صدای چی بود؟
بی خیال سری تکون دادم و گفتم: احتمالا خیال کردم
دوباره با همون رقص مسخره ام به سمت پله ها رفتم و درحالی که با آهنگ میخوندم لابلاش زمزمه کردم: آماده باش جونگ کوک شی که دارم میام
با رسیدن به جلوی در اتاق بخاطر پر بودن دست هام مجبور شدم به در لگد بزنم تا باز شه.
تازه در اتاق باز شده بود و میخواستم داخل برم که با پرت شدن چیزی به بیرون و رد شدنش از کنار سرم با ترس و تعجب سرم رو انداختم؛
همین لحظه بود که صدای فریاد یک نفر از داخل اتاق بلند شد:
-همش تقصیر تو بود پسره ی احمق
همونطور که چهارزانو روی زمین نشسته بودم با تعجب به دو پسری که داخل اتاقم با هم دعوا میکردند نگاه کردم که یکیشون با دیدن من زمزمه کرد: خودشه!
همین لحظه بود که جیغم به هوا رفت و دو پا داشتم دو تای دیگه قرض گرفتم و با تمام توانی که داشتم از پله ها به پایین دویدم و هاج و واج به سمت آشپزخونه رفتم و یه چاقو برداشتم.
دست هام مثل جیوه ای که روی زمین ریخته باشه میلرزید و قلبم انگار به داخل دهنم مهاجرت کرده بود.
نه...امکان نداشت!
شخصیت های داستانم...
اینجا؟ توی اتاقم؟ این غیرممکنه!
مشغول فکر کردن بودم که صدایی باعث شد از جا بپرم
-نگو که میخوای با چاقوی آشپزخونه یه خون آشام و یه گرگینه رو بکشی؟
با دیدن تهیونگ که روبروم دست در جیب شلوارش ایستاده بود چشمام رو بستم و داد زدم: این غیرممکنه! من دارم خواب میبینم
همین لحظه بود که دستی روی دست هام قرار گرفت و چاقو رو از دستم بیرون کشید.
-نخیر خانوم نویسنده! این خود واقعیته
با دیدن صورت جونگ کوک که در چند سانتی صورتم قرار داشت نتونستم خودم رو کنترل کنم و جهان جلوی چشمام سیاه شد و بی هوش شدم...

The Book Of You & IWhere stories live. Discover now