(17) کتابخانه

951 242 68
                                    


_خوب... برای پروژه ی آخر ترم باید گروهی کار کنید. ترجیحا گروه های دو الی سه نفره تشکیل بدین.

استاد خطاب به دانشجوها گفت و پس از اشاره به یادداشتی که روی تخته وایت برد نوشته شده بود ادامه داد:

_موضوع کلی تحقیق روی این پنج مورد باشه اما من دوست دارم شما زیر شاخه های اون ها رو بیشتر مورد بررسی قرار بدید. لطفا حین اینکه اسامی رو می خونم گروه هاتون رو روی یه کاغذ بنویسید.

سپس ورقه ی A 4 ای را به نزدیک ترین دانشجو داد و مشغول خواندن اسامی شد. تنها پس از چند اسم به اسم او رسید.

_هیون بیون!

هیون دستش را بلند کرد.

_بله استاد.

استاد عینک گردش را کمی جا به جا کرد و با سؤزن پرسید:

_بیون؟

_بله استاد من برادر دکتر بکهیون بیون استاد دانشکده ی داروین هستم.

استاد لبخندی زد.

_اوه! کاملا شبیه به همدیگه اید. دکتر بیون الماس این دانشگاه محسوب می شن. پس متاسفانه یا خوشبختانه از شما هم همچین انتظاری می ره.
_پشیمون نمی شید استاد.

استاد سری تکان داد و به ادامه اسامی پرداخت.
جونگده با آرنجش ضربه ای به پهلوی هیون زد.

_هی!

_چته؟ پهلوم سوراخ شد.

_تو همونی نیستی که تو تلویزیون نشون می دادن؟ برادر دکتر بیون!

هیون دستش را روی پیشانی اش گذاشت و با انگشتانش شقیقه هایش را کمی مالش داد.

_آه! درسته.

_wow پسر این عالیه!

صدای ذوق زده ی پسر کنار دستش لبخند کوچکی را مهمان لبانش کرد. پسر ادامه داد:

_نظرت چیه باهم همگروه بشیم؟

_باشه.

پس از چند لحظه فکر کردن جواب داد.

جونگده برگه را از پسری که روی صندلی جلویی اش نشسته بود گرفت و به سرعت اسم خودش و هیون را زیر شماره ی 6 نوشت.

هنگامی که همه گروه بندی شدند، ورقه به استاد برگشت و او هم با گفتن «خسته نباشید» از کلاس خارج شد.

هیون به همراه جونگده به سمت آسانسور رفت.
_کلاس داری باز؟

از جونگده پرسید.

پیش از آن که جونگده جواب دهد در آسانسور باز شد و هر دو به داخل اتاقک فلزی رفتند.

جونگده دکمه ی طبقه ی همکف را زد و جواب داد:

_نه، چطور؟

_بیا بریم با برادرم آشنات کنم.

_ok.

What the Hell are you?Where stories live. Discover now